داستان کوتاه دیدبان اثر چارلز دیکنز – قسمت دوم

ساخت وبلاگ

داستان کوتاه دیدبان اثر چارلز دیکنز – قسمت دوم

برای مطالعه قسمت اول اینجا را کلیک کنید.

یک شب مهتابی که اینجا نشسته بودم صدای فریادی شنیدم “آهای اون پایین هستید؟” از جا بلند شدم و به بیرون نگاهی انداختم. دیدم یک نفر کنار چراغ قرمز ایستاده و دست هایش را برایم تکان می داد. صدای فریاد خشن و خفه ای داشت و فریاد می زد “مراقب باش” دوباره تکرار کرد “آهای اون پایین هستید؟ مراقب باش. بلند شدم و با چراغ قوه سمت او رفتم. چه شده؟ اونجا چه اتفاقی افتاده؟ همانجا جلوتر از تاریکی تونل ایستاده بود. وقتی نزدیکش شدم هنوز دستانش روی چشم هایش بود. دستم را درازکردم تا آن را از روی صورتش بردارم که رفت.

به داخل تونل رفت؟

نه من به داخل تونل رفتم. ۵۰۰ متر جلوتر رفتم و چراغ را بالای سرم گرفتم. پیکرهایی را در دوردست ها دیدم و دیدم که قطرات آب از دیوار به زمین سرازیر می شود. با سرعت از تونل بیرون آمدم، با چراغم نگاهی به اطراف چراغ قرمز انداختم، از نرده های آهنین بالا رفتم و خودم را به راهرویی که بالای تونل بود رساندم. پایین آمدم و وارد پستم شدم. تلگراف زدم و اعلام خطر کردم. می خواستم به او بفهمانم که شاید آن شخص ناخودآگاه به چشمش آمده و شاید پیکرهایی که دیده در اثر اختلالات عصب بینایی او ایجاد شده است. بعضی ها به طبیعت این مشکل خود آگاه هستند. مثل صدای گریه های خیالی. اکنون به صدای بادی که در این گودی عمیق در میان صحبت هایمان جریان دارد گوش کن. همین صدا با …………..

-همینطور که بازوهای مرا گرفته بود به حرف هایش ادامه داد.

۶ ساعت پس از ظاهر شدنش یک تصادف به یادماندنی در همین لاین افتاد. ۱۰ ساعت بعد جسدهای زیادی از همان نقطه که پیکرها را دیده بودم بیرون آوردند. تنم به لرزه افتاد اما نمی خواستم این را قبول کنم و با او مخالفت کردم.

-همه این ها تصادفی پیش آمده. ولی آنقدر حساب شده بوده که روی ذهن شما تاثیر گذاشته.

-این ها که گفتم مربوط به یک سال گذشته است. ۶ ماه از آن حادثه گذشت و تازه از شوک آن بیرون آمده بودم. یک روز صبح کنار در ایستاده بودم و به چراغ قرمز نگاه می کردم که دوباره آن شبح را دیدم. ایستاده بود و به من زل زده بود.

-فریاد زد؟

-نه ساکت بود.

-دستش را روی چشمش قرار داده بود؟

-به چراغ تکیه داده بود و هر دودستش را جلوی صورتش گرفته بود.

-دنبالش رفتی؟

-به اتاقم برگشتم و نشستم تا بتوانم درست فکر کنم. وقتی برگشتم دیدم نیست.

-بعدش هیچ اتفاقی نیفتاد؟

-درست همان روز قطاری از تونل بیرون آمد. از پنجره یکی از کوپه ها سر و دست هایی مشخص بود. درست همان لحظه به راننده قطار دستور توقف دادم. اما قطار بی اراده ۴۰ ۵۰ متر جلوتر ایستاد. همینطور که به دنبال قطار می دویدم صدای وحشتناک جیغ و فریاد را شنیدم. زن زیبایی در یکی از کوپه ها بلافاصله مرده بود او را به اینجا آوردند و جسدش را درست همینجا در فاصله بین من و شما گذاشتند.

-ناخودآکاه از ترس صندلی را عقب کشیدم.

-اکنون که مشکلم را می دانید قضاوت کنید که آیا تصورات من است یا حقیقت؟ یک هفته پیش شبح دوباره بازگشت.

-کنار چراغ؟

-کنار چراغ خطر.

-چه می خواست بگوید؟

-دوباره همان اشاره های دست را تکرار کرد.

-مرا صدا زد. فریاد می زد مراقب باش، مراقب باش. دست هایش را برایم تکان داد و زنگ را به صدا درآورد.

– دیروز غروب که من اینجا بودم زنگ را به صدا درآورد؟

-دو بار این کار را تکرار کرد.

-چطور ممکن است؟ این فقط می تواند توهم باشد. من هم دیروز به زنگ نگاه می کردم اما هیچ کسی را ندیدم و هیچ چیزی نشنیدم. اصلا زنگ به صدا درنیامد.

او سرش را تکان داد و گفت: من تا به حال کوچکترین اشتباهی نکرده ام آقا. صدای زنگ آن شبح لرزش عجیبی داشت. تعجب نمی کنم که شما آن را نشنیده باشید ولی من شنیدم.

-وقتی به آنجا نگاه می کردی شبح همانجا بود؟

-بله آنجا بود.

-هر دوبار؟

-بله هر دوبار.

-بیایید با هم آنجا را ببینیم. بلند شدیم و به سمت در رفتیم. در را باز کردم و نگاهی به بیرون انداختیم. پرسیدم: الان شبح را می بینی؟ اینجا نیست؟

-خیر آقا نمی بینمش.

-دوباره با خیال راحت به اتاقکش برگشتیم. در را بستیم و روی صندلی هایمان نشستیم.

-به نظر شما شبح چه پیغام دیگری برایم داشت؟ اکنون چه می توانم بکنم؟ چه اتفاقی قرار است دوباره بیفتد. اگر پیغام خطر را تلگراف کنم نمی توانم هیچ دلیل قانع کننده ای برایش بیاورم. پس تکلیفم چیست؟ حتما این بار هم اتفاق بدی خواهد افتاد. دستمالش را از جیب درآورد و عرق پیشانی اش را خشک کرد. شاید فکر کنند دیوانه شده ام. اگر بگویم خطر می پرسند چه خطری و من هیچ دلیلی برای گفتن ندارم.

-درد رقت باری در ذهنش بود که به وضوح می شد آن را در صورتش دید.

-اگر قرار است این اتفاق ها بیفتد چرا محل وقوعش را نشانم نمی دهد؟ اگر قرار است اتفاق بیفتد چرا زمانش را اخطار نمی دهد؟ اگر می توان جلوی این حوادث را گرفت چرا راهش را نشانم نمی دهد؟ خدای من کمکم کن به این دیدبان بیچاره تنها کمک کن. چرا پیش دیدبانی که قدرت بیشتر از من دارد نمی رود؟

وقتی دیدم ذهنش اینگونه مغشوش است وظیفه خودم دیدم که او را آرام کنم. به او گفتم که هیچ کسی نمی تواند به اندازه او این کارها را خوب انجام دهد. و این که آرامش اوست که باعث می شود وظایفش را به نحو احسن انجام دهد و باعث می شود از این اتفاقات گیج گننده سر در بیاورد. این کارم را بهتر از زمانی که می خواستم به او بفهمانم اینها تصوراتش هستند انجام دادم. کمی آرام شد. دیگر شب شده بود و من باید می رفتم. ساعت ۲ نیمه شب آنجا را ترک کردم. البته به او پیشنهاد دادم که بمانم ولی او نشنیده گرفت.

بیشتر از وقتی که به اینجا می آمدم حواسم به چراغ قرمز جلب می شد. با خودم فکر کردم اکنون که رازش را بر من فاش کرده چه کاری می توانم برایش انجام دهم. او مرد باهوش، هشیار و زحمت کشی بود اما با این وضعیت روحی تا کی می توانست همینطور باقی بماند؟ فردای آن روز غروب دل انگیزی داشت و من زود بیرون زدم تا از هوا لذت ببرم. وقتی به تونل نزدیک بودم آفتاب کاملا غروب نکرده بود. باید مسیر را یک ساعته می پیمودم. نیم ساعت رفت و نیم ساعت برگشت. اینگونه به اندازه کافی وقت برای رفتن پیش دیدبان دارم.

در همان نقطه ای ایستاده بودم که برای اولین بار دیدبان را از آنجا دیده بودم. ناگهان ترسی وصف ناپذیری تمام وجودم را فراگرفت. درست نزدیک تونل مردی را دیدم که دست چپش روی چشمهایش بود و دست راستش را برایم تکان می داد. اما وقتی دیدم او یک انسان واقعی است دیگر ترس نداشتم. دیدم که چند نفر جلوترایستاده و همان حرکات او را تکرار می کردند. دیگر چراغ خطر روشن نمی شد. یک جعبه کوچک چوبی به کوچکی یک تخت شبیه تابوت کمی آن طرف تر بود که به نظرم جدید می آمد قبلا آنجا ندیده بودمش.

با سرعت تمام پایین آمدم. احساس می کردم اشتباهی رخ داده، می ترسیدم شاید نباید او را تنها رها می کردم، حتی نتوانستم کسی را برای رفع مشکلش به اینجا بفرستم.

چه اتفاقی افتاده؟

امروز صبح دیدبان کشته شده آقا.

دیده بانی که در همین پست بود؟ دیده بانی که من می شناختم؟

شاید او را بشناسید. موقرانه پارچه را از روی صورتش برداشت.

صورتم را از آن برگرداندم و گفتم: اوه خدای من چطور این اتفاق افتاده؟

بدنش توسط قطار له شده بود. هیچ کس به اندازه او در انگلیس کارش را بلد نبود اما گویی حواسش به ریل های بیرونی نبود. هوا روشن بود و چراغ هم در دستش بود. وقتی قطار از تونل بیرون آمد پشت دیدبان به قطار بود که قطار از روی او رد شد. آن مرد داشت کاملا حادثه را توضیح می داد. او را می دیدم اما دیگر وقتی برای کم کردن سرعت نداشتم. از طرفی او را می شناختم که کاملا محتاط و مراقب است. انگار سوت قطار را اصلا نمی شنید. همینطور که به او نزدیک می شدم باتمام وجود فریاد می زدم.

چه چیزی می گفتید؟

آهای اون پایین هستی! مراقب باش! مراقب باش! به خاطر خدا راه را باز کن.

لحظه مخوفی بود. چشم هایم را با دست چپم گرفتم تا چیزی نبینم و با دست راست به او همچنان اشاره می کردم. اما هیچ تاثیری نداشت.

هشدارهای راننده قطار همان کلماتی بود که دیدبان بارها و بارها برای من تکرار کرده بود و اشاره هایش همان اشاره های شبح. همان کلماتی که من برای اولین بار با آنها صدایش زدم.

پایان

اولی ها ...
ما را در سایت اولی ها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : رضا معتمد avaliha بازدید : 305 تاريخ : چهارشنبه 3 آبان 1396 ساعت: 1:23