رمان عاشقانه منفی عشق – قسمت نوزدهم

ساخت وبلاگ

آنچه گذشت: قسمت هجدهم

رمان عاشقانه منفی عشق “قسمت نوزدهم”

…نميدونم چه مرگم شده بود که صداي کشيده شدن لاستيک يه ماشين توگوشم پيچيد اول فکرکردم

اول فکرکردم حتما ماشين به خودم زده واين روحمه که شاهماجراس اما بعد باديدن چشماي نگران مصطفي تازه قضيه روفهميدم
_ليلي خانم چي شده حالت خوبه؟
بازم چشمام سياهي رفت فهميدم داره بادستاش بلندم ميکنه اما توانايي مقاومت نداشتم براي اولين بار ماشينش فرشته نجاتم شد سرموبه پشتي صندلي تکيه دادمو چشماموبستم مصظفي بايه ابميوه وکيک بزرگ برگشت ابميوه روسريع خوردم واقعااين قند خون معجزست سياهي چشمانم بالاخره رفت وتونستم بفهمم کجام
مصظفي هنوزم با نگراني نگاهم ميکرد ازاين ادم عصاقورت داده بعيد بودنگران بشه
_حالتون بهتره؟
هنوزم لحنش رسميه حتي تواين وضعيت
_بله خوبم ازديروز چيزي نخورده بودم فشارم افتاده بود
_پاشيد بريم تودرمانگاه يه سرم بزنيد
_نه نيازي نيس اونا همينطوريش جا کم دارن من کجا پاشم برم اگه لطف کنين منوبرسونين خونه ممنون ميشم
_باشه حتما
ازنيمرخ بهش نگاه کردم بالباس اسپرت بهتربود هميشه مثله باباي من لباس ميپوشيد اما اين باربهترشده بودياد چند دقيقه پيش افتادم (واي خدامرگم بده اوني که زجابلندم کرد اين بود حالا ديگه اصلا نميتونم توچشماي علي نگاه کنم واسه همينم انقدرپيروزمندانه به جلوخيره شده…اي واي ليلي پشت سرمردم با خودت بدگويي نکن توهم جاي اون بودي همينکاروميکردي اين بدبخت که قصدش دست زدن بّ تونبود اونم با بيست لايه لباس وچادر )
_خيلي نگرانم کرديد اگه حالتون بدترميشد منم ازحال ميرفتم
گوشام سوت کشيد اين مصطفي بود که اين حرفاروميزده واقعا يعني چي اين حرفا.جرابشو ندادموسکوت کردم
_جوابموندادين؟
_چه جوابي بايد بدم ميبينيد که خوبم
_اره خداروشکر ولي مواظب خودتون باشيد اين دل من طاقت نداره
بازم ازديدن درب خونه خوشحال شدم که اززير اين ابراز علاقه هاي مصطفي خلاص بشم دستموبه.سمت دستگيره.بردموگفتم
_بااجازتون من برم
_فکراتون کردين
جوابي ندادموخواستم پياده شم
گوشه ي چادرمونگه داشت وپرسشگرانه بهم چشم دوخت
_تازه يه شب گذشته اجازه بدين برم
_راست ميگين من عجله دارم

ازماشين پياده شدم براي اولين بار بود که پاشو روي گاز نذاشت وکمي منتظرموند کليد خونه روبه زور ازکيفم پيداکردم وبدون اينکه برگردم داخل حياط شدم هنوزم سرم بدجور گيج ميرفت اما بهتر از نيم ساعت قبل بودم
باخستگي گوشه ي حوض نشستم وچند مشت پراب به صورتم زدم حالم بهتر شد.مامان از ساختمان بيرون اومد وباديدنم به اون حال به طرفم دويد
_خاک به سرم چرا اينجوري شدي اتفاقي افتاده
_نگران نباش غذانخورده.بودم فشارم پايينه
_پاشوبريم تويه چيزي داغ کنم بخوري مادرببين با خودت چيکارميکني ديگه بزرگ شدي خودت بايد بفهمي چي خوبه چي بد اخه ادم بدون صبحانه ميره سر کار
غذاموباولع خوردم وتاخود عصرخوابيدم اگه مصطفي نبود معلوم نبود چه بلايي سرم مياد خداروشکر که تونسته بود منونجات بده تا يه بدبختي به بقيه بدبختيام اضافه نشه
ازاتاق که بيرون رفتم صداي مردانه اي ازحياط توجهم را جلب کرد يعني کي بود کمي خودموبه پنجره حياط نزديک کردم بلللله خود اقا مصطفي بود که روي تخت کنار بابا ظبق معمول مشغول گفت وشنودبود… نه مثله اينکه هرطور شده اومده بود خودشو جا کنه …چادرموسرکردم وباهمون چهره ي ازخواب بيدارشده ام بيرون رفتم مصطفي باديدنم ازجابلند شدوسلام کرد
_سلام ليلي خانم .حالتون بهتره
بدون نگاه کردن جوابشو دادم ودوباره به حال برگشتم
مامان_پسره اومده ديدن تو چرا اومدي توخونه؟
_خب منوديد ديگه
مامان_وا دختر!!احتراميي گفتن اينهمه راه اومده يه خروار ابميوه اورده اونوقت تواينجوري ميکني برو توحياط منم الان ميخوام عصرونه بيارم
_واي مامان توروخدا من اصلا حوصلشو ندارم
مامان عصبي شدوگفت_پس چرا جوابشون نميکني دختر اگه انقدربدت مياد
مامان راست ميگفت بايد جوابشون ميکردم ولي اخه اگرم بامصطفي ازدواج نميکردم مطمئنا ادم بهتري سراغم نميومد وتا اخرعمر مجرد ميموندم براي من مهم نبود من تا اخرعمرم باعشق علي زنده بودم اما مامان وبابا چي اونا حسابي سختي ميکشيدن اينطوري مخصوصا که اميرعباسم رودنده ي لج افتاده بود

به ناچار باسيني پراز مخلفات عصرانه به حياظ رفتيم سيني روجلوي مصظفي وبابا گذاشتم وخودم گوشه ي ديگري ازتخت وبراي نشستن انتخاب کردم مصطفي هم کمي خودشو صاف تر کردوسعي کرد پشتش به من نباشه
ياد روزايي افتادم که بعد نهارباعلي روي اين تخت ميشستيم وعصرونه ميخورديم علي از بداخلاقياي اميرعباس ميگفت ومنم از درس نخوندناي فاطمه چه قدرروزاي خوب براي من زود گذشت ومختصربود اما واي امان ازين روزاي بد که انگار هرثانيه اش برام شده هزارسال به نيمرخ مصطفي نگاه کردم همچنان سينه ستبر تکيه داده بودوبادقت به حرفاي بابا گوش ميکرد هيچ حسي نداشتم نه دوست داشتن بود ونه حتي نفرت…چطور ميشد شوهر ايندم يعني بايد تا اخرعمر کنارش ميبودم واي اينکه غير ممکن بود
يعني بايد محرم ترين و نزديک ترين ادم روي زمين براش ميشدم اينم ممکن نبود
يعني بايد……واي ازتصوراين يکي تنم مورمور شد خدايا چيکاربايد ميکردم خودت کمکم کن
الان که به گذشته فکرميکنم ميبينم هيج جوره نبايد به ازدواج باعلي شک ميکردم اخه ادم چطور به ازدواج باادمي که انقدرعاشقانه دوستش داره وهمه خونواده هم تاييدش کردن بايد شک کنه شک اصلي شک به ازدواج با مصطفي بود البته شايدم نه شايدم راه عاقلانه ازدواج بامصطفي بود که ازهمه نظر منوتامين ميکرد سربه زيرونجيب بودوسرش توکسب وکار
اره راه عاقلانه اين بود اينطوري هم پدر وهم مادرم احساس خوشحالي ميکردنو حداقل خيالشون ازمن راحت بود
پس يعني جواب مثبت؟؟؟؟؟دلم که اينونميگه ولي …خدايا مهرشوبه دلم بندازي همه چي حله
صداي بلند بابا منوبه خودم اورد(ليلي بابا چراجواب نميدي )باگيجي نگاهش کردم انگاري خيلي وقت بود صدام ميزدومن توروياهام پرسه ميزدم مصظفي خنده ي زيرکانه اي کردوگفت
_توفکرچي بودين ليلي خانم هرچي صداتون زدن متوجه نشدين
_هيچي فکرم مشغول بود
بابا_پاشيد باااقا مصطفي بريد باغ کوچيک چهارکلمه حرف بزنيد
واي خدااين ديگه چه کاري بود به مصطفي نگاه کردم مشتاقانه چشمش به صورت من بودومنتظر عکس العمل بااکراه قبول کردم وازجابلند شدم
_لطفابريم باغ بزرگ
بابا_درباغ بزرگ وبستم همين باغ کوچيک بريد بابا
واي نه چجوري،بااين ادم پابه خاطرات خودم وعلي بزارم دلم ميخواست قبول نکنم اما مصظفي منتظر ايستاده بود
بابا ازحابلند شدوگفت _منم برم توببينم اخبارچي ميگه
از خوشحالي بال دراوردم وروبه مصطفي گفتم _پس همينجا حرف بزنيم

اخماش توهم رفت وروي تخت نشست منم بافاصله اي زياد کنارش نشستم وچادرموتاتونستم جلواوردم ياد حرف مريم خانم افتادم ميگفت دختر،روزخواستگاري نبايد حجابش سفت وسخت باشه يه نظر حلاله اما من تاميتونستم خودمو جلوي مصظفي ميپوشوندم درست برعکس علي که انگار ازهمون بچگي فکر ميکردم محريم مصظفي هم انگاري فکرمو خوند
_فکرکنم جوابتون منفيه نه؟
پرسشگرانه نگاهش کردم
_اخه جوري نشستيدورفتارميکنيد انگار هفت پشت غريبم
کارم زشت يا درست نميدونستم اما دست خودم نبود چادرموشل تر کردمو به عقب تخت تکيه دادم مصظفي کاملا روشو برگردوندوگفت
_چرا نميشه بريم باغ کوچيک
_کي گفته نميشه
_دفعه دومه مخالفت ميکنيد حتما قضيه اي داره
_اينطوري نيس
ازجاش بلندشدوجلوم ايستاد
_پس پاشيد بريم
باحرص بهش خيره شدم وتکون نخوردم
_لظفا همينحا حرفاتونو بزنيد اگه چيزي هم باشه به خودم مربوطه وخصوصيه
دوباره سرجاش نشست اما اين بارخيلي نزديک تر
_منکه گفتم جاي اون خدا بيامرزونيومدم بگيرم من اومدم خوشبختتون کنم همين
دلم براش سوخت اين جمله اخروبا مظلوميت گفت سرمواوردم بالا وبه جهرش خيره شدم اولين باربود نگاهمون درهم گره خورد چشماش مشتاقانه نگاهم ميکردوعکس خودمو بّ وضوح توش ميديدم تنم مورمور شدوطاقت نياوردم حس عذاب وجدان ولم نميکرد (نه دل من نبايد براي کس ديگه اي ميلرزيد )ازحام بلند شدم بغض داشت خفم ميکرد ونفس نفس ميزدم يه چيزي درونم ميگفت فقط يه نگاه بود اما نه ازنوع معمولي اين نگاه معمولي نبود دلم نميخواست برگردم به پشت سر اما حس کردم بهم نزديک شده.صداش ملتماسنه بود
_ليلي اينکاراروبا من نکن من دوستت دارم
بازم تنم مور مور شد وحس عذاب وجدان خفم کرد حرفاي همه توسرم ميچرخيد
_ليلي برگرد سمت من .خواهش ميکنم
نه نميتونستم حتما دوبارهميخواست به چشمام خيره شه دستمو خوندوخودش اومد جلوم نگاهمو روي قفسه سينش متوقف کردم اما سنگيني نگاهش داشت ازدرون لهم ميکرد

ادامه دارد…

ادامه این رمان را فردا در سایت اولی ها بخش کتاب و رمان بخوانید…

اولی ها ...
ما را در سایت اولی ها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : رضا معتمد avaliha بازدید : 320 تاريخ : جمعه 30 تير 1396 ساعت: 15:37