رمان عاشقانه منفی عشق – قسمت بیستم

ساخت وبلاگ

آنچه گذشت: قسمت نوزدهم

رمان عاشقانه منفی عشق “قسمت بیستم”

…_ليلي من ديگه طاقت اين سردياتو ندارم تااخرهفته بهم.بگو اره يا نه ولي بدون اگه بگي اره.تا اخرباهاتم

بدون خداحافظي دويدم وخودمو ازپنجره باغ کوچيک داخل اتاق انداختم وتا تونستم باصداي بلند گريستم صداي خاحافظي مصظفي وبسته شدن دراومد ميدونستم الان سيل سوال وحوابه که به سمتم مياد اولين باربود ازدست علي هم ناراحت بودم سرمو اوردم بالا وظلبکارانه به عکسش نگاه کردم : خيلي نامردي کردي رفتي ببين حالمو دلت ميومد اينطوري تنهام بزاري اره علي ؟دلت اومد نامرد؟اخه مگه اين دل من جاي چند نفرو ميتونه داشته باشه که تو گذاشتي رفتي؟خيلي نامردي خيلي.نميبخشمت علي نميبخشمت
بازم وجدان درونم بيدار شد ياد لرزش دلم افتادم راست ميگفت چطور دلم براي نگاه مصظفي لرزيده واومدم گله شو به علي ميکنم اره اين منم که يه ادم بي وجدان وبي معرفتم نه علي اين من بودم که دلم لرزيد اما …اما خب منکه ديگه زنش نبودم وعلي اي نبود پس حق ازدواج داشتم ودين وشرع اين اجازرو بهم ميداد اما دلم …اين دل لامصب راضي نميشد…
سرمو گذاشتم روي قاب عکسشوچشماموبستم.گرماي دستاي نوازشگرمامانو روي صورتم حس کردم دلم نميخواست ازون حال بيرون بيام
_من بهت افتخار ميکنم که اينطوري عاشق شوهرتي .انقدروفاداري وصداقت هيچ جا پيدا نميشه .علي الان داره ميبينتت ليلي.ميبينه که داري براش اشک ميريزي ميبينه بهش وفاداري اما دخترم اين زندگي داره راه خودشو ميره توهم بايد بدويي دنبالش اگه خدايي نکرده خسته بشي وازحرکت وايسي جاميموني وبايد درجا بزني .درحا زدن ونه خدا دوست داره نه بنده خدا ونه اون خدابيامرز اون سفيد بخت شد توهم تصميمي بگير که توش سفيد بخت شي درست مثله علي …………
حرفاي مامان شيرين بود شيرين ودلنشين راست ميگفت علي سفيد بخت شده بود اما من ….سرموبلند کردم مامان ديگه تواتاق نبود قاب عکس خيس ازاشکوبلند کردمو باروسريم اشکامو ازروش پاک کردم ..داشت ميخنديد پس به قول مامان منم بايد سفيد بخت ميشدم درست مثله علي
اما مصظفي ميتونست منو خوشبخت کنه؟حتما اره وقتي هم شغل داشت وهم سربه زيروخونواده دار پس حتما ميتونست ….شايدم نه

امروز روز چهارشنبه بودوتاجواب مصطفي فقط دوروز وقت داشتم تواين چند روز پيداشم نشده بودوبه قول خودش گذاشته بود خوب فکر کنم بعد ازاخرين مريضي که ديدم به اتاق استراحتم رفتم تالباسامو عوض کنم فاطمه پشت ميز نشسته بودومشغول نوشتن
_من دارم ميرم خونه شيفتم تموم شده تونمياي؟
_نه يوسف امشب نيس بيشترميمونم
_حالا خودتو خسته نکن بچه يه چيزيش نشه خداي نکرده
_نه بابا
صداي باز شدن يهويي در هردومونو ترسوند يکي ازپرستارا بودکه باديدن من لبخند زدوگفت
_خانم مريض داريد ازفامبلاتونه
هردوازجاپريديم وبه سمت بخش رفتيم
_خانم مرادي کيه که مريض من؟
_تواورژانسه
دويدمو خودموبه اورژانس رسوندم مصطفي روي تخت افتاده بودوازدرد ناله ميکرد ومهري نگران بالاسرش ايستاده بود
_اقا مصطفي ؟مهري ؟چي شده
مهري گريه کنان به سمتم اومد
_توروخداليلي يه کاري کن ميگن سنگ کليه شه داره ازدرد ميميره
_خيليه خب چيزي نيس انقدر خودتو ناراحت ميکني الان بهش مسکن ميزنيم نگران نباش
رفتم بالاسرش ازدرد صورتش سرخ شده بودوبه خودش ميپيچيد
_بالاخره اومدي؟
_خيلي درد داريد؟
_اره اما نه به اندازه بقيه دردام (پسره تواين موقعيت وقت گيراورده )سريع رفتم ودکتروصدا زدم دکترم بعد ازمعاينه وديدن عکساي قبليش دستورداد بهش مسکن بزنم.ولي اخه منکه نميتونستم اينکاروبکنم اينجوري جفتمون ازخجالت اب ميشديم به سمت دررفتم تافاظمه روپيدا کنم که صداي دادش بلند تر شد دکتر به سمتم برگشت وگفت
_خانم مشهدي خب بزنيد ديگه
بدترازين ديگه نميشد با هربدبختي بود مسکن وبهش زدم جفتمون ازخجالت مر اما معلوم بوددردش کمتر شده واروم گرفت سرخيس ازعرقشوگذاشت روبالش
_هميشه مسکن من تويي ديدي؟
ازحرفش خندم گرفت اما جدي نگاهش کردم
_اگه بهتون تزريق نکرده.بودم هنوز باوجود منم داشتيد درد ميکشيديد
خنديدوروشو برگردوند
_هنوزم درد دارم اما وقتي تواينجايي يادم ميره
دلم ميخواست بازم بگه ازجام بلند نشدم ونشستم
_هميشه فرار ميکردي؟
دوباره روشو برگردوندوباخنده نگاهم کرد
_دوروز تا اخرهفته مونده حواست هست؟
_اره
_پس تاالان بايد تصميم گرفته باشي
بازم سکوت نکردم تودلم گفتم چه جوني داري تو
_ميشه الان جوابمو بدي
حوابوميدونستم اما …بالاخره که چي بايد ميگفتم ازپنجره به بيرون نگاه کردم فاطمه روي نيمکت حياط نشسته بود چه قدرچشماش شبيه علي…واي خدا هميشه بايد ميومد جلو چشمم
_جوابموبده ليلي
سرموبلند کردم باز نگاهمون بهم گره خورد موهاي اشفته ولباس ساده ولحن مظلومش ديگه مثله قبل نبود حس کردم بهم نزديکه اين مصطفايي بود که ميخواستم نه اون مصطفي غصا قورت داده
اروم گفتم جوابم مثبته

اخرين لباسامم تو چمدون گذاشتم مامان نگران نگاهم ميکردوارام اشک ميريخت به سمتش برگشتم وبا بغض نگاهش کردم
_بازچي شده مامانم که گريه ميکني
_نگرانم اين تهران بمب بارون ميشه ميترسم بلايي سرت بياد کاش با مصطفی حرف ميزدي مشهر ميموندين
_مصطفي حرفي نداشت اما من راضي نبودم اينحوري ازکاروزندگي ميفتاد تازه اين همه دارن توتهران زندگي ميکنن هيچي شونم نشده بعدشم مصظفي گفت ميريم خونه لواسونشون اونجا امنه امنه نگران نباش
_چي بگم والا من گفتم شوهر کني از غصه هام کم شه حالابايد نگران ازدست ندادن توهم باشم پس حسابي مواظب خودت باش توشهرم اصلا نرو
_نگران نباش مامان نميرم
_برم ببينم بابات عاقد پيدا کرد يانه
مامان ازاتاق بيرون رفت اخربن وسيله اي که جمع نکرده بودم عکس علي بود ازروي ديوار برداشتم وبا دقت تو يه پارچه ي سفيد پيچيدمش برام جداشدن از علي واينکه ديگه ديربه دير ميتونستم سرخاکش برم ازهمه چي بدتر بود ضمن اينکه مصظفي هم زياد خوشش نميومد چمدونم وبستم وبه حال رفتم همه جا پرازصندلي وميز بود سفره عقد سفيد وطلايي اي که مهري چيده.بودم وسط پذيرايي خودنمايي ميکرد.
مهري_قشنگه ليلي جون
_عاليه دستت درد نکنه خيلي هنرمندي
مهري_ممنون
مهري به طرف سفره عقد رفت ويکباره ديگه بادقت وارسيش کرد وازهمانحا زير چشمي اميرعباس وهم ميپاييد اميرعباس وارد خونه شدوباديدن سفره عقد چيده شذه بدتر اخماشودرهم کرد شانس منم اين بود که اميرعباس هميشه از ازدواجم ناراحت باشه اينبارم طاقت نداشت کسي رو جاي علي ببينه مهري که با ذوق زياد منتظر اين لحظه ي طلايي بود اميدش نااميد شدوبا بي حالي روي مبل عروس وداماد نشست
اميرعباس به اشپزخونه رفتودرگوش مادرچيزي گفت که معلوم بود باز گله وشکايته منم پشت سرش به اشپزخونه رفتم تا ببينم قضيه چيه
_مامان اميرعباس چي ميگفت
_هيچي ميگه چرا انقدرشلوغش کردين ناسلامتي شوهر اولش شهيده
_راست ميگه ديگه منم که گفتم فقط عقد محضري کنيم
_چه ميدونم خودت ديدي که مادرمصطفي گفت بايد حتما عروسي باشه وما ابرو داريم حالا اين اميرعباس واسه همين ترش کرده
_راستي گفتي موسيقي نذارن تودروهمسايه پر خونواده شهيده
_من گفتم اما بعيد ميدونم گوش بدن
_اگه بزارن که اميرعباس ديوونه ميشه
_حالا توچرا اينجا وايسادي برو بگيربخواب فردا کلي کار هست .اين مصطفي کجاست
_نميدونم حتما دنبال کارا
_تونبايد ازشوهرت خبردار باشي برو ببين کجارفته پسره
به سمت مهري که بخل کوده روي صندلي نشسته بودوباگل مصنوعي تودستش ورميرفت رفتم وکنارش نشستم
_نميدوني مصطفي کجا رفت؟
با بغض نگاهم کردوشانه هايش را بابي تفاوتي بالاانداخت

الان از چي ناراحتي؟
مهري_از دست خودخواهي هاي داداشت ديدي يه نگاهم نکرد ناسلامتي چند وقت ديگه شيرين خورون ماست اسمشو گذاشتن روم ولي محلم نميده
_خيله خب حالا چرا اشک ميريزي هنوزم که نه نامزد کردي نه خواستگاري شده درحد حرفه اميرعباسم اخلاقش همينه ديگه بايد محرم بشين اونوقت جونش برات درميره
مهري اشکاشو پاک کردوبي تفاوت به سفره اي که چيده بود به حياط رفت.منم به اتاق اميرعباس رفتم طبق معموا مشغول درست کردن راديو بود
_واي اميرالان وقت راديودرست کردنه؟اخه .چرا انقدرسفت فشارش ميدي حالا الان ميشکنها
همونم شد راديوشکست وافتاد زمين اميرعباس
کلافه پيچ گوشتي دستشو روي ميز پرت کردو سرشو با دودستانش گرفت
_حالم خوب نيس ليلي درکم کن اون بيرون که ميشينم يا ياد علي ديوونم ميکنه يا شب عروسي فاطمه منکه گفتم نميام اين مامان هزارتا نامه نوشت که نياي من ميدونم وتو اه…
_من چي بگم پس؟جاي من بودي چي کارميکردي فکرکردي اين مجلس خوش خوشانمه وقتي تموم زندگيم تبديل شده به چهارتا استخوون وزير خروارها خاک ومنم به خاظر دل مامانم دارم زن يکي ديگه ميشم اينا بدتر اذيتم ميکنه ولي تحمل دارم اما توبارفتارت همرو ونجوندي مخصوصا مهري
اميرعباس سرشو بلندکردوباتعجب نگاهم کرد
_من با اون چيکارکردم
_چيکارنکردي خب يه ذره توجه کن بهش
_وقتي خودتون بريديدودوختين چه توجهي بکنم ليلي.تازه ما حتي خواستگاريشم نرفتيم اين توهم برداشتتش
_واي امير عباس خود خواه نشو خدا قهرش ميگيره کم کسي نيس که اينطوري صحبت ميکنيا دختر ترشيده که نبوده
_واي ليلي توروخدا سربه سرم نزار برو به شوهرت برس بزار تنها باشم
اميرعباس ازجابلند شدوروي تختش پشت به من درازکشيد.نااميدانه از اتاق بيرون اومدم برعکس هميشه صحبت با اميرعباس حالمو بيشتر بد ميکردوترجيح ميدادم زيادسمتش نرم وقتي بيرون اومدم مهري رفته بود
_مامان مهري رفت
_مصظفي اومد دنبالش بردش
از تعجب شاخ دراوردم اگه علي بود حتما يه سري به من ميزد اما مصطفي بي تفاوت فقط تا دم دراومده ورفته بود ناخوداگاه ازدستش دلخور شدم اما شايدم حق داشته ومال خستگي زيادش بوده. منم به اتاقم رفتم ونفهميدم کي خوابم برد

ادامه دارد…

ادامه این رمان را فردا در سایت اولی ها بخش کتاب و رمان بخوانید…

اولی ها ...
ما را در سایت اولی ها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : رضا معتمد avaliha بازدید : 295 تاريخ : شنبه 31 تير 1396 ساعت: 20:00