رمان عاشقانه منفی عشق – قسمت بیست و دوم

ساخت وبلاگ

آنچه گذشت: قسمت بیستم و یکم

رمان عاشقانه منفی عشق “قسمت بیست و دوم”

…با اکراه به جمع مهمونا برگشتم اولين نفري که به سمتم اومد مهري بود که دستپاچه خودشو بهم رسوند
_مصطفي چي ميگه ليلي ميگه امير غباس ميخواد برگرده دوباره؟اره
واي خدايا به اين چي ميگفتم اگه ميفهميد اميرعباس بدون توجه بهش دوباره بارسفر و بست سکوت کردمو سرمو پايين انداختم خودش تا اخر داستانو خوندوبا چشمايي پراز اشک ازم دور شد معلوم نبود شب عزاست ياعروسي البته حقمون بود که با وجود اينهمه شهيدوبي احترامي به علي انقدر تشريفات راه انداخته بوديم اين مهموني لعنتي هم تمومي نداشت تو دلم گفتم خوش به حال مهمونا که اينقدر خوشن وبدون دغدغه ميگن وميخندن کاش از دل خون عروس مجلسم باخبر بودن مصظفي با قدمهاي اهسته بهم نزديک شدوليوان شربت رادستم داد
_رفت؟
سرمو به نشانه مثبت تکون دادم مصظفي کنارم نشست وبه روبه رو خيره شدبه نيمرخش نگاه.کردم دلم ميخواست دلداريم بده وجاي خالي اميرعباس وبرام پرکنه اما مثله اينکه تودنياي ديگه اي سير ميکردوحال بدنو نميديد
بالاخره انشب به خير گذشت قرار بود بعد ازمراسم ما به خانه ي قديمي مادر بزرگم که خالي بود برويم بعد ازرفتن مهمونا چادرمو سرم کردم واماده ي رفتن شدم پدر ومادر هم بدرقه مان کردنو همه تا تونستيم فقط اشک ريختيم مهري که معلوم بود به خاظر چي وبقيه هم براي دلتنگي من حتي ازينکه امير مهدي اينهمه بي قراري ميکرد متعجب شده بودم وتوقع نداشتم انقدر بهم وابسته باشه ماجراي برگشتن اميرعباسم با خلوت شدن خانه لورفتوغم مادر دوبرابر شد اما به ناچار بالاخره ازمون دل کندن وسوار ماشين شديم حالا اون ماشين با حال وهواي هميشگيش شده بود ماشين عروس ومنوبه خونه بخت مصطفي ميبرد
انگار يه دنيا غم روي دلم نشسته بود دل کندن ازون خونه ودنياي پراز عشق کودکيم برام ميسر نبود وبغض تمام راه گلومو بسته بود از درخانه علي که رد شديم ديگه ظاقت نياوردم وباصداي بلند شروع به گريه کردم اگر مصظفي نبود مطمئنا بيشتر خودمو خالي ميکردم دلم حال وهواي دوسال پيش وکرد دلم ميخواست دوباره برگردمو ازين سرنوشت واين دنيا بدجور گله داشتم دلم ميخواست برگردم کنار مادروپدر علي واميرعباس فاظمه وزري خانم اما ماشين مصطفي هرلحظه من از تمام خاطراتم دورتر دوتر ميکرد

يه نگاه به لباست بنداز بي فهمي که الان زن مني اونم براي هميشه
خدايا اين چرا منو درک نميکرد بدون اينکه جوابشو بدم به جلو خيره شدم از دستش ناراحت بودم دوست نداشتم تواين شرايط سخت نمک به زخمم بپاشه انگا من نميدونستم کجام
_جواب ندادي؟
_چي بگم؟
_گفتم انقدر به دراون خونه خيره نشو
_منم خيره نشدم بهتر نيس بس کني
ادامه ندادوبقيه راهو توسکوت رانندگي کرد
خونه مادربزرگ سوت وکور بود انگار نه انگار يه روزي پراز،ادماي مختلف بودوسروصدا دروباضرب باز کردمومصطفي هم ماشينو داخل حياط پارک کرد
اونجا از خونه ما خيلي کوچيکتر بود يه حياط سي چهل متري داشت که با چند تا پله ي کوتاه به ساختمان متصل ميشد خود خونه هم تقريبا صد متر بود با دوتا اتاق خواب نقلي ووسايل قديمي مادربزرگ
با خستگي روي زمين نشيتم وسرمو به پشتي پشت سرم تکيه دادم مصطفي وارد خونه شدونگاهي گذرا به اطراف کردوبه سمت اتاقها رفت
_بيا ببين اينجارو چه کردن ليلي
از جابلندشدمو به اتاق رفتم ازديدن اون صحنه عرق شرم روي تنم نشست اصلا ياد امشب نبودم وواقعا حوصلشو نداشتم با ناراحتي به مصطفي که با لبخند اتاق ووارسي ميکرد نگاه کردم
_قشنگه؟
_به نظرم نيازي يه اينکارا نبود
خورد توذوقشو بدون حرف به حمام رفت منم مشغول پاک کردن ارايش وباز کردن موهام شدن دلم حسابي شوهر ميزد انگاري مصطفي برام هفت پشت غريب بودواصلا امادگيه پذيرش اين اتفاقو نداشتم. انقدر خسته بودم که حتي روي پاهامم نميتونستم بايستم چه برسه به …
سومو گذاشتم روي ميزي که روبه روم بودونفهميدم کي خوابم برد
ناگهان گرماي دست مصطفي رو روي شونه هام حس کردم فهميدم امشب دست بردار نيس اروم سرمو بلند کردم از تواينه بهم ميخنديد
_چرا اينجا خوابيدي
_الان ميام سرجام
دوست داشتم بغلم ميکردوبا اشتياق منو همراه خورد ميبرد اما بي تفاوت به سمت رختخواب رفت ودراز کشيد

از جام بلند شدمو بعد از عوض کردن لباسم به اتاق مشترکمون برگشتم مصطفي نگاهي گذرا به لباس خواب صورتي رنگ تنم انداخت وچشماشو بست
فکر ميکردم حتما شوقي از خودش نشون بده اولين بار بود که منو بدون حجاب کامل وبااين وضع ميديد اما انگار فرقي براش نداشت برعکس اون من کجنکاو بودم مصطفي هميشه لباس رسمي به تن داشت وخشک ومنضبط بود خيلي دوست داشتم ببينم درحال عادي چه جوريه و.بدون لباس…..
اما انگار براي مصطفي فرقي نداشت منم چراغو خاموش کردم خونه تاريک تاريک شدوچشمام سياهي رفت ديگه حتي همدبگرو نميديديم رفتم کنارش دراز کشيدم تو دلم گفتم حتما ميگه چراغو روشن کنم اما بازم حرفي نزد اين پسر بد جور با رفتارش منومتعجب کرده بود شايدم من دائما با علي مقايسش ميکردم با علي اي تا بند بند وجودمو حلاجي نميکرد اروم نميگرفت با اينکه هيچ موقع پاشو فراتر از حدش نميذاشت اما هميشه منو سيراب از عشقو محبتش ميکرد سيراب از حرفاش ونوازشهاي عاشقونش
با خودم گفتم حتما مصطفي هم با مرور زمان شبيه علي ميشه حتما روزي اشتياقي به من پيدا ميکنه ومنو با حرفاش سيراب ازعشق ميکنه با اين رويا لبخند زدمو به سمتش برگشتم گرماي نفسشو حس ميکردم منتظرچشيدن گرماي لبهاشم بودم اما…
صبح انگاري که منو باوردنه له کرده بودن اصلا توانايي بلند شدن نداشتم به جاي مصطفي نگاه کردم خالي بودوسروصدايي هم از اشپزخونه نميامد .به سختي پهلو به پهلو شدم زير دلم هنوزم حسابي درد ميکردباز ياد ديشب افتادم امروزحتما جفتمون از خجالت اب ميشديم انگار رفتار خشک مصطفي هنوزم غريبگي روبين ما ازبين نبرده بود درست مثله ديشب که حس کردم از سروظيفه ست. وبي ميلي.بدون حتي يه حرف عاشقانه ..
واي ليلي خيلي بد بين شدي همش گير ميدي به اين پسره همه مردا که مثله هم نيستن به حاي اينکارا پاشو صبحانه شوهرتواماده کن
بالاخره ازجا بلند شدمو بعداز عوض کردن لباس از اتاق بيرون رفتم سفره ي پراز مخلفات صبحانه روي زمين پهن بودوصداي قل قل سماور همه خونه روپرکرده بود نکاهي به دوروبر انداختم خبري ازمصظفي نبود کنار سفره نشيتم وباولع دوسه تا قاشق مربا روپشت هم دردهانم گذاشتم
_همشو خوردي که نون گرفتم
صداي مصظفي بودکه با يک نون بربري پشت سرم وايساده بودبا لبخند سلام کردموصورتشو بوسيدم
_کي رفتي
_شما خواب ناز تشريف داشتي
_بيدارم ميکردي صبحونه درست ميکردم
_ديگه دلم نيومد مشغول شو

يه لقمه گرفتم وبهش دادم بالبخند نگاهم کرد
_دستت درد نکنه
_نوش جان
ميخواستم هرطور شده خودمو عادت بدم خداروشکر مصطفي هم همراهيم ميکردومهربون بود سفره صبحونه رو جمع کردم مصطفي هم مشغول گوش کردن به راديو شد خيلي برام سوال بود که چرا هيچوقت به جبهه نميره وبهش فکرم نميکنه البته به نفع من بود چون ديگه ايندفعه تحمل بي پناه شدنونداشتم دوتاچايي ريختم ورفتم کنارش
_کي ميرم تهران!
_ايشالا فرداصبح راه ميفتيم ميريم لواسون
_پس جهيزيه ام چي؟
_اونا رو فرستادم تا وقتي بمباران تموم شه بريم خونه خودمون استفاده کنيم
_اما من دوست دارم وسايل خودموداشته باشم
_نگران نباش اب وازاسيب بيفته ميريم ديگه خونه لواسونم پرازاثاثه
_مامانت ايناهم اونجا
_اره ديگه
حالم گرفته شد دوست داشتم اول زندگي تنها باشم اما مثله اينکه اين جنگ ميخواست همه ارزوهامو برملا کنه.ناگهان فکري به سرم زدو
با خوشحالي گفتم
_نميشه بريم از اول خونه خودمون
چشماش از تعجب گردوشدو راديورو کنارش گذاشت
_چرا؟
_بهتره ديگه اسباب خودمون زندگي مستقل
_يعني دوست نداري کنار مامانم اينا باشي
_نه اينکه نخوام من هم مامان هم مهري رودوست دارم اما اول زندگي ميخوام.مستقل باشيم
با دقت به حرفام گوش دادو بدون جواب دادن به سمت دستشويي رفت
_جواب نميدي
_ميريم لواسون
رفتم کنارشو ازپشت سر بغلش کردم
_خواهش ميکنم بريم خونه خودمون دلت مياد اول زندگي تنها نباشيم.ميريم خونه خودمون با جهاز من زندگيمونوميکنيم صدامم بي خود ميکنه ماروبزنه اخرهفته ها هم ميريم لواسون چطوره
حلقه ي دستانم واز دورش باز کردوبرافروخته به سمتم برگشت
_بهت گفتم ميريم لواسون بگو چشم.اصلا مه مامان من چه هيزم تري بهت فروخته غير اينه که ميپزه ميشوره برات واول زندگي راحتي غيراينه که هردقيقه تنت نميلرزه صدام خونه تومنفجرکنه
بغض گلومو گرفت توقع نداشتم روز اول زندگي سرم داد بزنه من که داشتم با مهربوني باهاش حرف ميزد چرا اينظوري برخورد کرد بدون ابنکه جوابشو بدم رفتم تواتاقوروي تخت دراز کشيدم
هيچي نجده دلم هواي خونرو کرده بود هواي مامان وبابا هواي اميرعباس واميرمهدي هواي زهره وفاطمه هواي…
واي خدايا چرا نميتونستم باورکنم که الان زن مصطفي م نه بيوه ي علي بايد باور ميکردم حالا هرطور که شده هرجور که شده
صداي قدمهاش ميومد معلوم بود داره توخونه راه ميره اما چرا سراغ من نمياد چرا نمياد ازدلم دربياره شايدم زوده وهنوز عصباني ولي اخه منکه چيزي نگفتم بهش فقط يه خواهش بود مگه استقلال اونم اول زندگي بده من که نميدونستم قرار نيس تنها باشيم توخونه لواسون وگرنه همون مشهد ميموندم …مشهد؟؟

ياد مشهد افتادم قبلش مصطفي راضي بود که مشهد بمونيم منه بي عقل قبول نکردم قبول نکردم که بتونم راحتتر باشرايط کناربيام شايد ايندفعه که بهش بگم راضي شه بمونيم راضي بشه کسب وکارشم بياره همينجا مهري هم که اينجا بود براي مامانشم خونه ميگرفت اينجوري خيلي بهتر بود تا تهران با خوشحالي ازجابلند شدم که بهش بگم اما ياد چند لحظه پيش منصرفم کرد اون بود که سرم داد زده بود پس خودشم بايد عذرخواهي ميکرد دوباوه روي تخت نشستم کم کم داشت ازظهر ميگذشت وخبري ازمصطفي نبود انگار نه انگارکه من قهرم دلم از گرسنگي ضعف رفت اما بيرون نرفتم صداي بلند راديو نشون ميداد که هنوز توخونست اما برام عجيب بود که سراغ من نمياد مگه اين همون مصطفي اي نبود که روي تخت بيمارستان بهم ميگفت مسکن قلب پس چرا…؟؟؟
ناگهان صداي قدمهاش بلندتر شدفهميدم داره به دراتاق نزديک ميشه دستگيره روکشيد و دربازشد…

ادامه دارد…

ادامه این رمان را فردا در سایت اولی ها بخش کتاب و رمان بخوانید…

اولی ها ...
ما را در سایت اولی ها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : رضا معتمد avaliha بازدید : 201 تاريخ : دوشنبه 2 مرداد 1396 ساعت: 19:04