رمان عاشقانه منفی عشق – قسمت بیست و چهارم

ساخت وبلاگ

آنچه گذشت: قسمت بیستم و سوم

رمان عاشقانه منفی عشق “قسمت بیست و چهارم”

…اما نه من يادم نرفته بود هنوزم دلم هواشو ميکود هواي روزهاي بودنشو شيطونيهاش هواي محبت وهواي هرچيزي که تو وجود مصطفي نبود کاش نميرفتي علي
_کي گفت بياي اينجا
باصداي مصطفي درجا خشکم زد ازکجا فهميده بوداومدم خداعالمه بدون اينکه نگاهش کنم بلند شدم
_کي گفت بياي اينجا من چجوري حاليت کنم الان زن مني نه اين…استغفرالله..چرا حرف نميزني حالا
_من اومده بودم …اومده بودم خداحافظي

_خداحافظي براي چي هان؟تو زن مني بفهم اينوتوکلا فروکن ليلي بفهم
انگشت دستشو توسرم فروکردودستم وکشيد
_سوارشو راه بيفت سوار شو
فاطمه_ليلي
صداي فاطمه بود ..به طرف صدا برگشتم فاطمه با يه بچه سرخاک علي ايستاده بود ومارونگاه ميکردانگار فهميده بود بين ما چي گذشته
بدون توجه به مصطفي به سمتش دويدم

فاطمه رو تواغوشم گرفتم دلم براش حسابي تنگ شده بود هردوبهم لبخندزديم ميدونست امروز روز رفتنمه با چشمايي پراز اشک گفت
_ميري؟
_اره
_خوشبخت بشي دلم برات خيلي تنگ ميشه
_منم همينطور توبوي علي روميدي
دوباره بغلش کردم وسرعلي روهم بوسيدم اسم پسرشو به ياد علي هم اسمش گذاشته بود وخيلي هم شبيه به علي بود
مصطفي_نمياي؟ديرشد
به طرف مصطفي برگشتم برافروخته وباعصبانيت نگاهم ميکرد
فاطمه_اذيتت که نميکنه
_نه يه کم تنده ولي کاري نداره بهم
_برو داره بدجور نگاهت ميکنه
_يه خواهشي ازت دارم
_چي؟
_نزاربوي گلاب ازروي خاکش بره
فاطمه با بغض نگاهم کردوسرشو به علامت مثبت تکون داد هردوزديم زير گريه وبدون خداحافظي سوار ماشين شدم
توانايي کنترل اشکامونداشتم مصطفي هم هنوز برافروخته وعصباني بود
_ميريم خونه وسايلتو بزار توماشين انقدرم ابغوره نگير ناسلامتي داري ميره خونه بخت
جوابشو ندادم وبه بيرون خيره شدم تمام مغزه ها وگذرها يکي يکي ازجلوچشمم رد ميشد دلم هواي حرمو هم کرده بود اما جرات گفتنشو نداشتم دوست داشتم از اقا هم خداحافظي کنم اما مطمئنا مصطفي ايندفعه بيشتر سرم دادميزد ازدور گنبد طلاييشو ديدم وسلام دادم باورم نميشد ديکه خيلي ديربه ديربه اونجا سرميزنم ونميتونم هربعدازظهري که دلم ميخوادبرم حرم
جاده ي کويري هرلحظه منو دورترميکرد ديگّ کم کم بايد خودمو بازندگي جديدم سازگارميکردم زندگي جديدم کنار مصطفي مهري ومامانش اونم توخونه لواسون ديگه خبري ازباغ کوچيک واتاق باصفا وخانه ي پدري نبودفعلا همه ي زندگيم توجاده هاي کوير به سمت تهران خلاصه ميشد
ازبچگي که منوفاطمه واميرعباس وعلي دورحوض حياط ميدويديم ومن دائم زمين ميخوردم ازروزاي دلنشين نوجوونيم که مهرعلي بدجوري به دلم افتاده بودوبراي ديدنش لحظه شماري ميکردم وهرموقع کتاب درسيموبازميکردم فقط علبي روميديدم از روز نامزديم باعلي که هردوبهم لبخند زديم وقول داديم تااخرباهم باشيم همه خاطرات وتوجاده هاي کويري ميديدم همه ي اونا ازجلوي چشمم مثله يه فيلم سينمايي رد ميشدومنم بي اختياراشک ميريختم

نزدبکاي غروب بود که به سمنان رسيدبم ازگرسنگي بدجور ضعف داشتم توراهم هيچ حرفي باهم نژديم نميدونم چراانقدر اين پسرساکت بود چجوري ظاقت مياورد حرف نزنه برام جاي تعجب داشت من که توحال وهواي خاطرات کودکيم بودم شايد فکر مصطفي هم جاي ديگه اي بود بالاخره به يه رستوران رسيدبم ونگه داشت هردوخيلي گرسنه بوديم وترجيح داديم شاموهمون موقع بخوريم بعد ازخوردن شام دوباره حرکت کرد دوباره سکوت وبدون حرف هرازچند گاهي مگر اينکه تصادفي ميديد تا چند کلمه اي حرف بزنه ديگه داشتم دق ميکردم دلم ميخواست برسم وزنگ بزنم فاظمه يا مادر
هيچ وقت راه مشهد تاتهران انقدربرام کشداروظولاني نبود اما بالاخره رسيديم ازخستگي تمام تنم درد ميکردوبه زورپياده شدم
هواي لواسون خنک خنک بود وبوي درختاش منوياد باغ خودمون انداخت به کمک مصطفي وسايل برداشتيم ومصظفي دروبازکرد
حياط خونه کوچيکتر ازحياط مابود اما پرازدرخت هاي خشکيده ساختمون کاهگلي هم خيلي قديمي بود وحتي بعضي از جاهاش ريخته وخراب شده بود (يعني من بايد اينجا ميموندم؟؟) فضابرام خيلي خوفناک بوداما چاره اي جز قبول اونجارونداشتم با ترس به حياط نگاه کردم اما براي مصطفي کاملا عادي بود مصطفي جلوترحرکت کرد ومنم به دنبالش وارد خونه شدم .داخل خونه هم بهترازبيرون نبود ديواراي کاهگلي ريخته وفرش نم دار سوخته که کف خونه پهن شده بود بدجوري شوکم کرد يعني اين بود خونه ي بخت من
با لغص خونه رونگاه کردم (خاک برسرت ليلي که مشهد نموندي لياقتت همينجاست)

مادرومهري،براي خوش امد گويي ازاشپزخونه بيرون اومدن خونه اي که پذيراييش اين بود خداميدونست اشپزخونه ش چطوريه با بغض هردوشونگاه کردم اما اونا سرحال وخوشحال بودن
_سلام مادر راحت رسيدين
مهري_سلام ليلي جون خوش اومدي
_سلام
باگيجي هنوزم به دوروبرم نگاه ميکردم سقف خونه هرلحظه اماده ي ريختن بود وديواراش بوي ناميداد مادرومهري هم متعجب نگاهم ميکردن
_چيزي شده مادر؟ باترس پرسيدم
_مابايد اينجا بمونيم
_اره مگه چشه
_من ازينجا ميترسم يه طوريه
مصطفي اخماشودرهم کردوازجلوي دردادزد
_خيلي هم خوبه نميخواي بايد بري تهران بمب بخوره توسرت
با عصبانيت نگاهش کردم اصلا بااون نبودم که خودشو دخالت ميداد
منيژه_اين چه طرز حرف زدنه مصطفي تازه عروسه حق داره (بعد روبه من کردوگفت)
_ابا که از اسياب افتاد ميريد خونه خودتون اينجا موقته اون اتاق روبه روهم ماله توومصظفي ست فقط دستشويي نداره وگرنه همه چيز داره نگران نباش دعا کن اين صدام ازخدابي خبر زودتربه درک بره تا ماهم بريم خونه خودمون
نااميدانه روي زمين نشستم تحمل اونجا برام خيلي سخت بود،هنوزم احساس خوبي نداشتم مصطفي هم بعد لباس عوض کردن اومدوروي زمين درازکشيد باديدن لباسهايي که تنشه شاخام دراومد يه شلوار خاکي قديمي ويه لباس پاره .با تعجب بهش نگاه کردم تازه دامادواين لباسا …
دلم ميخواست بگم عوض کنه اما حوصله دعوا نداشتم مهري بادوسيني چايي اومدوکنارم نشست ودرگوشم گفت
_ازاميرعباس چه خبر
_خبرندارم
_هرچي نامه ميدم جواب نميده
_بهتره بي خيالش شي جلو مصطفي هم حرفشو نزن نميبيني خوشش نمياد
_منکه دارم يواش ميگم
_اون همه گوشش اينجاست

ميشه توبراش نامه بنويسي ازطرف من؟
_چه فرقي داره مهري جان بخواد جواب بده ميده توهم غرورتو حفظ کن توهم خوشگلي هم درس خونده اينهمه هم خواستگار دارياميرعباس به دردت نميخوره
با بغض نگاهم کردوگفت
_يادم نرفته خودتم عاشق سينه چاک بودي توچرا اين حرفو ميزني
_چون داداشمو ميشناسم ميدونم که کاري رونخواد انجام نميده اون خيلي يه دندست حرف گوش کن مهري،من صلاحتوميخوام
نميدونستم اين،کجاي دلم بزاره کم غم وغصه رودلم بود مهري هم اضافه شد مصطفي به سمت دررفت وصدام کردپشت سرش به اتاق خودمون رفتم که مثلا ظاهر بهتري داشت بازهم قيافش درهم.بود
_به جاي اينکه بشيني کنارمن رفتي کنارمهري
_کارم داشت مصطفي معلوم هست جته خوبه خواهر خودته اصلا ميبيني داره پرپر ميزنه؟
_اره به خاطر داداشه بي غيرتت
_داداش من بي غيرتت نيس مصطفي حرفي نزده قولي نداده اين خواهره توئه.که دلش گيره
_الان باهاش.کاري ميکنم که عاشقي يادش بره
مصظفي به سمت درهجوم برد رفتم جلوشو گرفتم وخودموبه درچسبوندم
_به اون چيکارداري ازمن ناراحتي به من بگو
با عصبانيت نگاهم کرد خواست چيزي بگه اما ……نشست روي زمينو دستشو توموهاش فروکرد ازبالاسرنگاهش کردم اصلا شبيه مصطفي روزاي اول نبود مثله اونروزي که براي اولين بارديده بودمش اراسته وتميزخونسردومتين اين يه مصظفي ذيگه بود سرشو اروم بلند کردوبه چشمام نگاه کرد
_بهم توجه کن ليلي من دوستت دارم
اخه اين چه جور دوست داشتني بود که.توش پرازدعواست شايدم من نمفهميدمش رفتم کنارشو بغلش کردم سرشو گذاشت روسينم انگار داشت اروم ميشد صداي نفسهاش ديگه تند نبود باز خوب بود که اون توبغلم ارومه منکه هيچ پناهي نداشتم منکه با هيچ اغوشي دلم نميلرزيد
اروم سرشو بلند کردوهردولبخند زديم دستمو گرفت وبوسيد (بريم پيش مامان اينا)
ازهردوکار افراط ميکرد يا خيلي عصبي بود يا مهربون اما بايد عادت ميکردم چاره اي نداشتم

طبق معمول هرروز مشغول اب دادن به گلهاي باغ شدم.اونجا هيچ کاري براي انجام دادن نداشتيم.مثلا پرستاربودم ودرس خونده.تنها کارم.تواون خونه اب دادن درختا وشستن ظرف بود مهري هم که برگشته بود مشهد چه قدردلم ميخواست باهاش ميرفتم بد جورهواي مامان اينا زده بود به سرم اما اين مصطفي خودخواه نذاشت تواين چند هفته باازم دعوامون شده بودسرهمه چي مشکل داشتيم ديگه نميدوستم چطوري بهش بفهمونم به خودش برسه درست رفتار کنه يا اصلا حرف بزنه تنها کاري که بلد بود نشستن کنار راديو وشکستن تخمه بود خودمم ازون وضع خسته شده بودم خودمم هيچ شباهتي به ليلي تازه عروس نداشتم درسته ازاولم عشقي بينمون نبود اما منم جواب محبتامونگرفته بودم جواب دلسوزيام شده بود سوتفاهم دلم داشت ميترکيد هيچکس همدمم نبود جزيه نفر همسايه بغليمون که يه دختر پابه ماه بود چند وقتي بود باهم دوست بوديم ومنم ازسرناچاري همه زندگيمو براش گفته بودم بازم حوصلم سررفت ودلم هواشو کرد با خودم گفتم بد نيس سري بهش بزنم يه ظرف پراز سيب اماده کردم ورفتم درخونش.فريبا نفس نفس زنان دروباز کرد با ديدنش خندم گرفت ازهفته پيش چاقتر شده بود
_سلام دختر توکه هرروزچاقتر ميشي
خنديدولپاش چال افتاد
_بيا تو انقدر ازم بد نگو جاي احوال پرسيته
درحالي که.وارد خونه ميشديم برگشتم سمتشو صورتشو بوسيدم
_داشتم دق ميکردم من نميدونم توهم نبودي که ديگه مرده.بودم
_خدا براي همه يه فکري ميکنه.توايوون ميشي يا اتاق
_همين ايوون خوبه .نري چيزي بياريا همه چي خوردم بيا همين سيبا روميخوريم
فريبا اندام چاق وفربه شو به سختي نشوندوبا کنجکاوي به صورتم خيره شد
_رنگت پريده نکنه خبري شده
_نه بابا خدانکنه مال فکر وخياله
_فکر وخيال چي؟
يه سيب برداشتم ويه گاز بزرگ بهش زدم
_دلم تنگه مشهده
_خب برو
_تو مصطفي رونمبيشناسي؟نميذاره ميگه باهم بريم باهم ببايم خودشم که نمياد بريم
_اي بابا ازدست توبااين شوهرت.خب بهش بگوکاروتعطيل کنه
_وضع بازار خرابه نميشه اما خب من چه گناهي کردم بزاره برم
فاطمه خنديدو بازيرکي پرسيد:دلش تنگ ميشه

تو چي دلت تنگ نميشه براش؟؟

ادامه دارد…

ادامه این رمان را فردا در سایت اولی ها بخش کتاب و رمان بخوانید…

اولی ها ...
ما را در سایت اولی ها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : رضا معتمد avaliha بازدید : 234 تاريخ : پنجشنبه 5 مرداد 1396 ساعت: 5:20