رمان عاشقانه منفی عشق – قسمت بیست و ششم

ساخت وبلاگ

آنچه گذشت: قسمت بیستم و پنجم

رمان عاشقانه منفی عشق “قسمت بیست و ششم”

…با بي ميلي بلند شدمو موهاموبستم وچادرموسرم کردم توراه همش فريبا ازمهارتاي خواهرشوهرش ميگفت وتعريف ميکرد اما من ميدونستم فايده اي نداره بالاخره بعد ازکلي تعريف شنيدن رسيديم به خونشون فريبا دروبازکردوهردوداخل شديم خانم ميانسالي توايوان نشسته بودوکتاب ميخوندباديدن مابلند شدوهردوبهم دست داديم
_خوش اومدي بيا بشين فريبا جون اگه ميشه براش چايي بيار
_نه مرسي نميخوام فريبا جان
_اسم من ليلاست
_اسم منم ليلي
ليلا خنديدوگفت
_پس چه قدر اسمامون شبيهه
_اره خيلي
درحالي که عينکشو روي جشمش جابه حا ميکرد کاغذي جلوش گذاشت وسپس به چشمام نگاه کرد
_خب ليلي فريبا يه چيزايي ازت گفته حالا دوست دارم خودت بگي اززندگيتوبه قول خودت بي علاقگي هات
اصلا حوصله حرف زدن نداشتم ديگه کام کامل نااميد بودم سرمو پايين انداختموبه ناخناي لاک زدم خيره شدم هروقت عادت ماهانه ميشدم لاک ميزدم به ناخونام ولي براي مصظفي فرق نميکرد
_به لاک ناخونات نگاه ميکني؟توروياد چي ميندازه
_ياد اينکه براي مصطفي فرقي نداره.بزنم يانه
_پس شوهرت به ظاهرت توجه نداره
_به هيچي توجه نداره نه به.خودش نه به من ازصبح تا ظهر بازاره بعدشم يا خواب يا پاي تلويزيون
_فکر نميکني همه مرداي ايروني اينطورين؟
_نه چون من قبلا نامزد داشتم اون اصلا اينطوري نبود
_شايد اونم تونامزدي خوب بوده
_اون فرق داشت اون هدف داشت عقيده داشت عشق داشت گرم بودوعاشق اما مصظفي اينطوري نيس من ازمصطفي هيچي نميدونم ازعقايدوهدفش ازمال واموالش ازعشقش مصطفي اصلا حرف نميزنه من نميفهممش
ليلا اخماش توهم رفتويه چيزايي يادداشت کرد
خب توباهاش حرف بزن توازعلايقت وعشق وعاطفت بگو بهش توبهش بگر دوستش داري
_بگم دوستش دارم؟؟
_اره مگه چه اشکالي داره
_اخه منم حسي بهش ندارم
چشماي ليلا ازتعجب گردشدوگفت
_چرا؟مگه ميشه؟
_اره چون ما خيلي وزود ازدواج کرديم
_همه الان اينطوري ازدواج ميکنن حتي توشهرستانا که پاي سفره عقد همديگرو ميبينن توهم که ازيه خونواده سنتي وپايبند به عقايدي پس مشکلت چيه؟ميدوني ليلي من فکر ميکنم تودرگيرعشق قبليتي وبد بين به مصطفي اونوداري مقايسه ميکني درصورتي که مردا رونبايد باهم مقايسه کرد مردا باهم فرق دارن هرکدوم يه اخلاقي دارن يه قلقي توهم بايد قلق مصطفي روپيدا کني بايد ببيني باچي نرم ميشه با محبت بارابطه جنسي با حرف با چي نرم ميشه
ناامييدانه به ليلا نگاه کردم اونم متوجه حالم نبود نميدونستم چه جوري بهشون ثابت کنم مصطفي باهمه فرق داره اصلا هيچي براش مهم نيس هيچ هدف وعقيده اي نداره چه برسه به قلق.بدون حرف ازجام بلند شدم وبه سمت دررفتم
_بااجازتون ديگه برم مرسي ليلا جون ازراهنماييهات ممنونم فريبا جان من رفتم
ليلا ازصندلي بلند شدوبه دنبالم اومد
ليلا_ازحرفام ناراحت شدي ليلي؟من ميخوام کمکت کنم فقط
خنده.تلخي کردمو دستشو فشردم ميدونستم تاصبحم حرف بزنم ميگه کسي که دست بزن نداره ومعتاد نيس ادم خوبيه هيچکس درد منونميفهميد وحرف زدن فايده نداشت هيچکس به اندازه من مصطفي رونميشناخت ونميتونست درکم کنه کنار باغچه حيلط خودمون نشستم.وبه گلهاخيره شدم.مامان منيژه بادوتا چايي ازساختمون بيرون اومدوکنارم نشست
_ليلي مادر؟مشکل توومصطفي چيه؟چرا صداتون درنمياد؟چرا حرف نميزنيد
سرموبه سمتش برگردوندمو با لبخند نگاهش کردم بيچاره چشماش پراشک بود اون ازمهري که عاشق.شده بودوهيچ خواستگاري روراه.نميداد اينم.ازما که که معلوم بود زندگيمون وضعش چيه ولي من بايد بهش چي ميگفتم چطوري بهش ميگفتم ما بهم نميخوريم وباهم نميسازيم که يه غمي به غمهاش اضافه شه.بيچاره شوهرم نداشت تمام اميدش مابوديم اونم.بااين وضع
چيزي نيس مامان همش اختلافاي زن وشوهريه درست ميشه
متفکرانه نگاهم کردوبه نشانه تاسف سرشو تکون داد ودرحالي که دستش با زانوهاش بود ازجابلند شد
_منوگول نزنيد من ميفهمم بينتون چي ميگذره اگه يه مردي نسبت به زن بي مهر باشه ژن اون زندگي رو ميسازه اما واي به روزي که بي مهري بيفته تودل زن اونحاست که ديگه اون زندگي معلوم نيس به کجا بره
درست متوجه حرفاش نشدم نفهميدم تيکه بوديا نصيحت سرزنش بود يا تعريف (واي به روزي که بي مهري به دل زن بيفته)تو دل منم بي مهري بودوبي علاقگي شايد ميخواست بگه همه چي تقصير منه اما پسرخودشم دست کمي نداشت يا اگه داشت درست ابراز کردنشو بلد نبود
صداي کوبيده شدن در منو به خودم اورد مصطفي با چند کيسه ي پراز ميوه اومد تودست ديگشم جعبه شيريني بود کنجکاوانه بهش نگاه کردم
_چرا وايسادي بيا بگيرشون
_اين همه خريد براي چيه
_بعدا ميفهمي ببرشون تو
وسايلو ازش گرفتم وبه اشپزخونه بردم مامان منيژه هم باديدن اونا متعجب شدوگفت اينا چيه مصطفي
_امشب تولد ليليه ايناروبراي اون خريدم
ازتعجب شاخ دراوردم باورم نميشد بيادمه با خوشحالي نگاهش کردم با لبخند پيروزمندانه اي گفت
_يادت نبود نه؟
_نه دستت درد نکنه مصطفي
مامان منيژه_الحمدالله خداروشکر که بالاخره خنده اومد روي لباتون مصطفي مادر دستت درد نکنه بيايد تاکيک وبيارم براتون
با خوشحالي رفتم تواتاق وپيرهن گلدارقرمزم که تا بالاي زانوهام بود واستين هاي پف دارداشت پوشيدم وموهامم بازم کردم مصطفي ازتواينه بالبخند داشت بهم نگاه ميکردم حتما تونظرش زيبا ميومدم شايدم نه درهر حال حرفي نميزد که بفهمم چي توفکرشه
مامان منيژه کيک وگذاشت روميزوچاقورودستم داد
_بيا مادر اول ارزو کن خدا يه پسرکاکل زري بهتون بده بعد ببرش
هرسه تامون خنديديم اصلا حواسم به بچه دار شدن نبود شايدم خيلي زود بود ارزوکردم مهر هردومون به دل هم بيفته واروم کيک وبريدم
خيلي کنجکاوبودم بدونم مصطفي برام چه کادويي خريده ازينکه اون کادوروخودش باسليقه خودش برام خريده باشه ذوق کردم جاي اميدواري بود که حداقل بهم فکر کرده اما تااخر شب هديه شو نداد ميدونستم اونشبم شيطنتش حسابي گل ميکنه قبل خواب دوش گرفتم وبه اتاق رفتم مصطفي باديدنم ازجابلند شدوبغلم کرد
_خوبي؟خيلي وقت بود نيومده بودي بغلم
_خب تونخواستي
_منکه ازخدامه
اروم کنارهم درازکشيديم لباسي که من براش خريده بودم وبه تن داشت وقتي اراسته ميشد جذاب به نظر ميرسيد
_خب حالا بايد کادوتو بدم
ازخوشحالي ازجا پريدم يعني چي برام خريده بود يعني برام وقت گذاشته بود؟يعني من براش مهم بودم ؟
شلوار بيرونش واورد ودست توجيبش کرد
ته دلم ضعف رفت حتما جعبه.طلابود که توجيبش جاشده بود مشتاقانه وبي صبر به دستاش چشم دوختم ازجيبش دوتا اسکناس دراورد وبعد ازبررسي اينکه پاره نباشن گرفت جلوم!خندم گرفت اين ديگه چه شوخي اي بود با شيطنت نگاهش کردم
_اصليشو بده اين چيه توصبح برام پول گذاشتي
با گيجي بهم نگاه کردوگفت
_اصل چيرو؟
_اصل کادوروديگه
_خب همينه
دوباره به پولهاي کهنه تودستش خيره شدم ودرحالي باتعجب بهشون اشاره کردم گفتم
_اينه؟؟اين پولا
_اره ديگه مبلغش که کم نيس وقتم نکردم برم خريد راستش سليقشم نداشتم گفتم پولشو بدم
انگار يه سطل اب يخ روي سرم خالي کردم اون پولا حتي پاکت کادوهم نداشت بانفرت بهشون نگاه کردم يعني من لايق يه پاکت ساده هم نبودم اشک از چشمام سرازير شدوبدون اينکه بگيرمشون سرمو کردم زيرپتو
_چته ليلي؟بببين جنبه نداري؟يه کاري هم که برات ميکنم رفتارت اينه ؟اصلا ميدوني چيه عين بچّ هايي لياقت اين پولم نداري گه زدي به زندگيم شبش ميگي بيا واسه هم کادوبگيريم صبحش اينجوري رفتارميکني من که نفهميدم توکل توچي ميگذره زن حسابي.همون حقت اخم وتخمه اه اه اه
پولها به ضرب با بازوانم که ازپتوبيرون بود برخورد کرد دلم داشت ميترکيداين پسرانگار ازين عالم به دوربود که هيچي نميدونست هيچي بلد نبود اخه مگه ميشد ادم به اين سردي معلوم شد کارامروزشم به خاطر حرف ديشبم که اگه نميگفتم اينم به.ذهنش نميرسيد چه قدر من بدبخت بودم ژندگي اي که.داشتم خلاف روياهام بود منم بايد ميشدم کلفت خونش نه چيز ديگه اي نبايد نه توکارش نه توحرفاش دخالت ميکردم فقط يه ابزارجنسي وکلفت حالم از خودم بهم خوردانشب فهميدم اينه راه من راهي که بايد خودم وباهاش سازگارکنم اينه نه ساختن زنگي اونشب فهميدم بايد تسليم بشم وبه جاي جنگيدن خودمودرست کنم مصظفي ديگه درست شدني نبود مصطفي همين بودوعوض کردنش محال
چشمامو که باز کردم مصطفي نبود نميدونم روز جمعه اي براي جي رفته بود سرکار کلا توهمه کارش مشکوک ميزد مامان منيژه تواشپزخونه مشغول پختن غذا بودباديدنم لبخند زدوگفت
_خداروشکو که بينتون صلح شده نميدوني جه قدر خوشحالم دخترم ايشالا که هيچوقت بينتون شکراب نشه
بيچاره مامان منيژه فکر ميکرد رابطمون خوب شده نميدونست ديشب بينمون چي گذشت اون کادو اصلا برام مهم نبود ولي خيلي خيالاتي شده بودم ازينکه مصطفي برام وقت گذاشته باشه.درسته سليقشو نداشت اما مهم اين بود که برام وقت گذاشته ودوستم داره.البته شايدم مهم نبود
به کمک مامان منيژه ناهاروحاضر کرديم اما مصطفي ظهرم نيومد ترسيده بودم نکنه مامان منيژه بويي ببره ازدعواي ديشب ولي ما بد تر ازايناهم بينمون دعواشده بود سابقه نداشت مصطفي انقدر ديرکنه ساعت نزديک جهاربعد ازظهر بودناهاروبا بي اشتهايي خورديم وجمع کرديم معلوم نبود کجا گذاشته رفته کم کم دلمم شور افتاده بود ازوقتي علي شهيد شده بود ازهراتفاق کوچيک هم ميترسيدم ودلم شور ميزد مامان منيژه هم طول وعرض اتاق وراه ميرفت وصلوات ميفرستاد جند باري هم مغازه زنگ زديم اما کسي برنداشت اخر طاقت نياوردم ته دلم بدجوري خالي ميشد ميدونستم اتفاق خوبي نيفتاده چادمو سرکردم وازاتاق بيرون رفتم مامان منيژه پرسسگرانه نگاهم کرد
_کجا دختر؟
_برم دنبال مصطفي دلم شور ميزنه حالت تهوع دارم
_منم دلم شور ميزنه اما چه جوري ميخواي تا تهران بري تا توبري شب شده اونوقت ابن پسره مياد غرشو به جون من ميزنه
_نه مامان من هروقت اينطوري ميشم يعني به چيزي شده نرم دلم اروم نميگيره
منتظر جواب مامان نشدم وازخونه بيرون زدم

ادامه دارد…

ادامه این رمان را فردا در سایت اولی ها بخش کتاب و رمان بخوانید…

اولی ها ...
ما را در سایت اولی ها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : رضا معتمد avaliha بازدید : 190 تاريخ : شنبه 7 مرداد 1396 ساعت: 10:09