رمان عاشقانه منفی عشق – قسمت بیست و پنجم

ساخت وبلاگ

آنچه گذشت: قسمت بیستم و چهارم

رمان عاشقانه منفی عشق “قسمت بیست و پنجم”

…تا حالا به اين موضوع فکر نکرده بودم اگه من مصطفي رونميديدم!؟!؟…هيچ احساسي نداشتم يادمه وقتي ياد جدايي با علي ميفتادم تنم ميلرزيد اما الان اون حس و نداشتم
_چي شد تنگ ميشه يا نه؟
_فکر نکنم حس خاصي ندارم

فريبا نگران نگاهم کردوخودشو جلوتر کشيد ودستشو رودستم گذاشت
_ليلي من نميفهممت مگه ميشه ادم شوهرشو دوست نداشته باشه يا دلش تنگ نشه اون که نه دست بزن داره نه معتاد تواين دوروزمونه پولدارم که هست خيانتم که نکرده درد توچيه ليلي
بغض راه گلومو بست حق داشت نفهمه تودلم چي ميگذره اخه چطوري به بقيه ميفهموندم مشکلش چيه سرمواروم بالا اوردم
_هيچ کس منو نميفهمه فريبا…من ازاول دوستش نداشتم اما تلاش کردم ولي اون …اون مثله سنگه مثله يخه حرفمو نميفهمه نميدونه زن چيه حتي يه ابراز علاقه ساده بلد نيست به خودش نميرسه.دست خودم نيس گاهي اوقت نظرم جلب بقيه ميشه بعد خودم ناسزا ميگم به خودم .انگار توبرزخم به.خدا نميدوني زندگي بدون عشق يعني جهنم فريبا
_استغفرالله اين حرفا چيه.توکه اول محبت مبکردي دوستش داشتي
_اره محبت ميکردم ولي ازسر دلم نبود محبت ساختگي بود ميخواستم اونم نرم کنم ميدونستم دلم خيلي کوچيکه با حرفاش سريع رامم ميکنه اما اون…
_اون چي؟به نظر ادم معقولي مياد ببينم تو رابطتون چي اونجا خوبه يا بد
_اونجا هم سرده انگار ازسروظيفس انگار اجباره نميدونم چرا اينطوريه؟ولي اگه خوبم بود شايد بازم من عاشق نميشدم
_پس تکليفت با خودت معلوم نيس اگه اشکال ازونه خب اين چيزا درمان داره اما اينجا مهمه که اگه خوب بشه توچي ميشي علاقه من ميشي بهش يانه ؟اصلا ليلي چرا زن کسي شدي که نميخواستيش فکرشو نکردي زندگي بدون محبت…
حرفشو قطع کردم جلوي اشکامو نمبتونستم بگيرم حالم خيلي بد بود
_دلم نميخواد راجع بهش حرف بزنم
_چون مربوط به اون خدابيامرزه؟
_من خام شدم فريبا خام اين حرفايي که به محض عقد مهرتون به دل هم ميفته وعاشق هم ميشيدووابسته ميشيدوازين حرفا فريبا هيچ کدوم ازون اتفاقا نيفتاده
_شايدم زوده ليلي همش يه ماه اينجايي
_نه فريبا اين يه ماه بايد شيرين ترين ماه زندگي باشه اما ما بابقيه فرق داريم
_به نظرم با مشاور مشورت کن
_يعني ميتونه کمکم کنه
_اره حتما خواهر شوهر من مشاوره ميگفم فردابياد باهم حرف بزنين خوبه؟
_اره بد نيس
نکاهي به ساعت انداختم وقت اومدن مصطفي بود ازجابلند شدم
_من ديکه برم الان مياد
فريبا چشمکي زدوگفت
_پس دلت باهاشه که شور ميزنه
لبخن تلخي زدم وازخونه بيرون اومدم

از خونه فريبا بيرون اومدم ماشينش توحياط پارک بود خدا خدا کردم دعواراه نندازه.به خاطر نبودم رفتم تواتاق ديدم دراز کشيده روي زمين نگاهي بهم انداخت وسلام کرد
_سلام خسته نباشي
_مرسي
_چايي بيارم؟
_نه کجا بودي؟
_خونه فريبا
خداروشکر چيزي نگفت وروشو به تلويزيون کرد رفتم تواشپزخونه ودوتا چايي ريختم ازاينه اشپزخونه نگاهي به خودم انداختم به قول فريبا رنگ به روم نبودوموهامم درهم بسته بودم از قيافم خود مصطفي بدترشده بود بايد يه کم به خودم ميرسيدم اما وقتي ميديدم مصطفي اونطوري ميچرخه خودمم شبيهش شده بودم
يادمه هردفعه علي ميومد موهامو ميبافتم وتوچشمام سرمه ميکشيدم علي انقدر به لباس واراستگيش توجه داشت که گاهي جلوش کم مياوردم حتي يه بارم نديده بودم بوي عطرنده براي همين خاکشو هميشه معطر نگه ميداشتم دوباره يادش افتادم کاش ميشد ميرفتم ديدنش بهم خبرداده بودن فاطمه ويوسف هم رفتن ازايران ديگه کسي نبود گلاب بريزه روي خاکش اشک ازچشمام سرازير شدوچايي هاي يخ زده تودستم وروي ميز اشپزخونه گذاشتم دلم بدجوري گرفته بود اصلا نميفهميدم چمه يازيادي خوشحال بودم ياناراحت يازيادي ميخنديم يا همش اشک ميريختم دروديوار اون خونه هم وجودمو ميخورد انقدر تاريک ونمور بود که ادم ازغصه دق ميکرد نگاهي به سوسکي که زير پام رژه ميرفت انداختم حوصله کشتن اونم نداشتم ديگه سرمو گذاشتم روي ميزواشک ريحتم
_ليلي؟چرا اينجا نشستي؟
سرمو اروم بلندکردم مصطفي بالاسرم ايستاده بود
_حالت خوب نيس بريم دکتر؟
_نه خوبم بزار چاييتوعوض کنم
مصظفي روي صندلي اشپزخونه نشست انگاري ميخواست حرف بزنه تودلم نور اميدي روشن شد يعني ماميتونستيم باهم حرف مشترک بزنيم با کنجکاوي نگاهش کردم؟
_چيزي ميخواي بگي
_نه
واي چرا نه خب حرف بزن بيا درمورد خودمون حرف بزنيم درمورد عشقمون اخه مگه ميشه زن وشوهر حرف نزن بايد خودم بهش ميگفتم استارتوبايد من ميزدم رفتم وکنارش نشستم
_مصطفي
_بله
(خلاقيت جانم گفتنم نداشت)
_ميشه باهم حرف بزنيم؟
_اره
_ببين من زندکي خيليها روديدم همه زن وشوهرا باهم حرف ميزنن مشورت ميکنن باهم ميگن ميخندن دردودل ميکنن اما تواين کارارونميکني
با اخم نگاهم کرد انگار متوجه حرفام نبود بدون توجه به اخمش ادامه دادم
_ببين ما هم بايد باهم حرف بزنيم دردودل کنيم مشورت کنيم مثله بقيه بايد براي هم کادوي روزتولد بخريم هرچيزي که شايسته ظرفمون ميدونيم مثله بقيه
يه دفعه از حا بلندشدوبا خشم نگاهم کرد
_اين حرفا چيه ميزني مثله بقيه مثله بقيه خب برو زن همونا شو من همش ايرادم برو زن همونايي شو که ميگي يه بار نميذاري اعصابمون اروم باشه
خواست ازاشپزخونه بره.بيرون دويدم وجلوي رفتنشو.گرفتم وبه چشماي مشکيش خيره شدم تا حالا انقدرازنزديک بهم نگاه نکرده بوديم توقع داشتم بياد سمتم ونرم بشه اروم بايه حرکت زنانه موهاموبازکردم وريختم دورم وبه چشماش خيره شدم دستم وروي بازوانش سردادم اما هنوز باخشم نگاهم ميکرد سرمو بردم کنارگوشش واروم گفتم
_اروم باش ما بايد باهم حرف بزنيم مصطفي باشه؟
رومو به سمتش برگردوندم دوباره نشست روي صندلي دستمم پس زد خدايا اين مرد ازسنگ بود؟!
_ببين مصطفي اصلا مثله بقبه نباشيم مثله خودمون باشيم من دلم ميخواد توکارات باهام مشورت کني فوت وفن بازارويادم بدي من تحصيل کرده ام پرستارم اما توباورم نداري باهام حرفم نميزني فقط سلام واحوال پرسي همه وحودت شده بازار زعفرون پس من چي ام
_من ميرم يه لقمه نون برات دربيارم نميرم تفريح تهران اونم زيربمب وموشک
_اره مبدونم اما خيلي غرق کاري خب منم هستم
سکوت کردوحرفي نزد انگاري داشت به حرفام فکرميکرد ازحاش بلند شدورفت توحال بازجاي اميدواري بود که ايندفعه حرفمو درست گرفته باشه وطبق معمول سو تفاهم نشه بعد ازظر اونروز رفتم مغازه ويکي دودست لباس خريدم هم براي مصطفي هم براي خودم لباساي امروزي اي که حتي علي هم نميپوشيد باخوشحالي برگشتم وازمامان منيژه خواستم شام امشبوخودمو درست کنم يه شامي خوشمزه هم پختم مصطفي هنوزم مشغول گوش دادن به راديو بود
_مصطفي !
_بله
_مياي فردابريم بيرون؟
_کجا؟
_مثلا پارک
_اينجا پردرخته پارک ميخواي جيکار
_اينجا تکراريه دوستش ندارم
_من وقت ندارم پس اين شام چي شد خسته ام خوابم مياد
_امشب نحواب ميخوام اخر شب باهم حرف بزنيم
کلافه نگام کردوگفت
_ليلي بي خيال شو حرفي داشتي ظهر اومدم بزن حالا بروشاموبيارمردم ازگرسنگي
دوباره بغض گلومو گرفت رفتم تواشپزخونه وشام وگذاشتم جلوش اما خودم نتونستم بخورم وبه اتاقمون پناه بردم
صداي بسته شدن دراتاق اومد فهميدم اومده بخوابه محل ندادمو پشتمو کردم بهش
_شام مامان برات گذاشت روگاز چي بهش گفتي به جون من غرميزنه نميتوني جلودهنتوبگيري
_هرکس ديگّ اي هم بود توي سنگو که ميديد ميفهميد همه چيرو من چيزي نگفتم
_گفتم بروزن يکي شو سنگ نباشه اينه جواب اينهمه بدوبدوي من
انگار اصلا حرفمو نميفهميد به سمتش چرخيدم چشماش هنوز باز بودوباهمون لباساي بهم ريخته خوابيده بود
_اين تشک ها ماله جهازمه بااون لباسات توش نخواب اصلا اينا چيه ميپوشي
_هزار دفعه گفتم اينجا خونه باغه نميتونم با کت شلوار بچرخم
_با کت شلوار نچرخ حداقل يه چيزي بدپوش که ادم بتونه……استغفرالله
_ادم بتونه چي مثلا خودت خيلي قشنگي؟تو بالاشهري اي ماپايين شهري خوبه تهراني منم وتوروازشهرستان اوردم
_مشهدم شهره نه شهرستان فعلا که به لطف صدام شهرتون داره خراب ميشه
_خرابم بشه پايتخته توهم انقدرمثله بجه مدرسه اي ها باهام دعوا راه ننداز خب زندگيتوبکن زن !زناي مردم اشپزي ميکنن ميشورن ميسابن حرغم نميزنن توچرا انقدر واسه ماناز داري نميدونم
_بدبختي منم اينه که تويه قرمه سبزي پز ميخواي کلفت ميخواي نه زن منه بدبخت ارزوهام چيز ديگه بود دوست داشتم باشوهرم بتونم حرف بزنم قدم بزنم بحث کنم اخرشبا باهم قهوه بخوريم اما تومثه سنگي مثه ديوار
_خوبه از ناف امريکا نيومدي اخر شبا قهوه بخوريم(اداي منودراوردودرحالي که پتوروروي سرش ميکشيد گفت)بروببين ازکجا اومدي بعد برام حرف بزن اون چراغم خاموش کن
اشکام پشت هم ميريخت اخه من دردمو به کي ميگفتم به کي ميگفتم ماحرف همو نميفهميم حال همونميفهميم به کي ميگفتم خدا پشت بهش روي تشک دراز کشيدم واشک ريختم بالشم خيس خيس شده بود دلم هواي مامانم کرد هواي بابام هواي علي هواي اميرعباسم اخه کجا بودين حال منو ببينيد همتون فکرميکنين چون منو نميزنه خوشبختم چرن معتاد نيس خوشبختم هيچ کدومو حالمو نميدونين اخه کجاييد ببينيد درد من چيه
ليلي مادر؟پاشو فريبااومده کارت داره
چشمامواروم بازکردم مامان منيژه بالاسرم ايستاده بود با گيجي نگاهش کردم
_چي شده مامان
_فريبااومده دنبالت پاشو معطلش نکن
ازجام بلند شدم فريبا باصورت قرمزونفس نفس زنان مثله هميشه اومد تواتاق
_اوووووه تا توبلند شي شب شده!چشمات چرا انقدر قرمزه
درحالي که پتومو ميکشيد نگاهي به تشک کردوباخنده گفت
_اينکه بالششو چسبونده وردل تو اينطوري با هم بديد
_ماله بدخوابيشه تا کلي لگد بهم نزنه وصداي خروپفش سرسامم نکنه خوابش نميره حالا چته اومدي جونمو بگيري
_وا!مگه من عزرائيلم
_کاش بودي حالا چي شده
_مگه يادت رفته خواهر شوهرم روانشناس بود …قرار بودبياد
تازه ياد قرار ديروز افتادم ولي اصلا حوصلشو نداشتم ديگه سردونااميد بودم
_ديگه حوصلشو ندارم فريبا اين اصلا حرف توکلش نميره
_بي خود کرده پاشو ببينم بره ديگه رفته ها تواين اوضاع جنگ سرش حسابي شلوغه پاشو بريم دوکلام باهاش حرف بزن شايد راهي جلو پات گذاشت

ادامه دارد…

ادامه این رمان را فردا در سایت اولی ها بخش کتاب و رمان بخوانید…

اولی ها ...
ما را در سایت اولی ها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : رضا معتمد avaliha بازدید : 223 تاريخ : شنبه 7 مرداد 1396 ساعت: 10:09