رمان عاشقانه منفی عشق – قسمت بیست و هشتم

ساخت وبلاگ

آنچه گذشت: قسمت بیستم و هفتم

رمان عاشقانه منفی عشق “قسمت بیست و هشتم”

…اومد سمت من و گفت:

_شما ليلي خانميد؟
_بله شما دوست اميرعباس بودين؟
_بله خبرشهادتشو مااورديم من شما رويادمه پرستار بيمارستان بودين وقتي اميرعباس زخمي شد
_بله درسته يادم اومد شما همراهش بودين.ميشه بگين چه اتفاقي براش افتاده
_من نديدمش اخرين لحظه اما قبل شهادتش خيلي هيجان زده بود من فقظ ميديدم داره ميدوه سمت فرمانده عمليات تاخبري وبهش بده اما ديگه.برنگشت هنوزم بقيه.نميدونن اون خبر چي بوده ولي حدس ميزنن مربوط به عملياتاي بعدي بود
_پس شما نديدين چه جوري شهيد شد؟
_من وقتي رسيدم بالاسرش ديدم تيرخورده و……پرس جوان شروع به گريه کردوباشنيدن حرفاش مامانم دوباره شيون هاش شروع شد انگاري هيچ جوره دلش اروم نميگرفت
پيکر اميرعباس وفرداي اونروز با چند تا شهيد ديگه که همراهش بودن تشييع کردن اونروز يکي ازغم انگيزترين روزاي عمرم بود وقتي ميديدم داداشتم وعزيزترين کسم کسي که ازبچگي کنارش بودم وباهم بزرگ شده.بوديم داره روي دستهاميره. ازمن دورترودورترميشه ديوونه ميشدم دلم ميخواست ازدست اين دنياي بي وفا جيغ بزنم دلم ميخواست منم همراهشون ميرفتم وراحت ميشدم هجوم جمعيتي که اونروز خيابوناي مشهدوگرفته بودبهم اجازه راه رفتن نميداد زهره ومريم خانمم ازوقتي فهميده بودن باردارم بهم چسبيده بودن ونميذاشتن قاطي جمعيت جلو برم اما دلم داشت پرميکشيد براي يه لحظه ديدن اميرعباسم به زهره ومريم التماس ميکژدم منو جلو ببرن اما گوششون به اين حرفا بدهکارنبود ميگفتن اقا مصطفي گفته دستتوول نکنيم تااسيب نبيني دلم ميخواست خفش کنم به جاي اينکه تواين موقعيت هوامو داشته باشه وخودش بياد کنارم رفته بود بازاروبرام به پا گذاشته بود ديگه دستش داشت براي بقيه هم رو ميشد وبقيه فهميده بودن کارشو به هرچيز ديگه اي ترجيح ميده صبحم وقتي گفت به جاي تشييع جنازه اميرعباس ميره بازار خشم وخجالت وبه وضوح توچهره ي باباي بيجاره ديدم اما به روي خودش نياوردوچيزي بهش نگفت منم که بودونبودش برام فرقي نذاشت حتي نبودشم به نفعم بود چون به جاي اينکه ارومم کنه نمک به زخمم ميپاشيد
بالاخره بدون اينکه بتونم اميرعباسموببينم خاکش کردن وهمه برگشتيم حال وروزم اصلا خوب نبودوبدون توجه به مهمونا رفتم تواتاق ودروخودم بستم حالا به جاي خالي قاب عکس علي تواتاقم بايد عکس اميرعباسم اضافه ميشد
انگاري اين دنيا نميخواست روي خوششو به من وخونوادم نشون بده بلند شدم وعکس اميرعباس وتوبغلم گرفتم وچشماموروهم گذاشتم اما همين که اومدم بخواب صداي ناله وجيغ زني از جا پروندمو سريع ازدراتاق بيرون رفتم
مهري بيچاره بود که تازه.خبردارش.کرده.بودن ميدونستم خبرنکردن مهري هم ازدسته گلاي مصطفي ست رفتم.سراغشو بغلش کردم اماانقدر زورش زياد شده بود که حريف چنگ زدن وخود زني هاش نميشدم مامان.منيژه خودشو رسوند به مهري وسعي کرد ارومش کنه ودرحالي که مهري روسفت گرفته بودنگاه طلبکارانشو نثار من کردوگفت
_بيا اسم گذاشتيت روي بچم دلشوخون.کردين راحت شدين؟حالا من چيکار کنم بااين يه نگاه بهش بنداز ببين حال وروزشو اون داداشت کجاس بياد جواب بده هان

وا مامان جان اين چه حرفيه ميزني؟ما کي اسم گذاشتيم رومهري جون فقط مامان اومد يه چند کلمه اي گفت به خدا روح اميرعباسم خبرنداشت ازين قضيه بيچاره داداشم نميدونست
_خب همون مامانت وقتي ازپسرش مطمئن نبود جرا اسم گذاشت روبچه ي من
_مامان من يه صحبت ساده کرد اونم خصوصي وفقط با خود شما ابن شما ومهري بودين که همه جارو پرکردين که مهري واميرعباس شيرين خورده همن
مامان منيژه چشم غره اي به من رفت ودرحالي که دست مهري روميکشيد گفت
_پاشو دختر پاشو اينجا جاي ما نيس فکر کردن تورو ازسرراه اورديم که اينطوري حرف ميزنن همش تقصير نفهمياي خودته چپ رفتي گفتي فقط اميرعباس راست رفتي گفتي فقط اميرعباس مثله دستمال انداختنت دور تحويل بگير
بلند شدم ودنبالشون رفتم تقريبا داشت ابروي هممونو بااين حرفاش ميبرد
_مامان منيژه صبر کن..مامان جان صبر کن خواهش ميکنم توررخدااين حرفا رونزنيد به خدااميرعباس خبر نداشت اون اصلا قصد ازدواج نداشت ماهم مهري رودوست داريم ولي
برگشت وانگشتشو به نشونه تحديد زد به قفسه ي سينمو درحالي که چشماش پرخشم بود گفت
_بي خود براي من فيلم بازي نکن دختر تو وخونوادت بريد خداروشکر کنيد که يکي مثله مصطفي من اومدوازبيوه بودن نجاتت داد که اي کاش اينکارو نميکرد تا زندگيشو مثله الان جهنم نکني من ازاولم مخالف بودم اين پسر بي عقلم پاپيش گذاشت واين دختر بي عقل ترم اصرار کرد
با شنيدن حرفاش روي پله ها وارفتم وبه رفتنشون خيره شدم مصطفي هم که همه ي حرفاروشنيده بودوشاهد بود بدون توجه به من رفت دنبال مادرش وتنهام گذاشت ديگه به اين کاراش عادت کرده بودم وقتي برگشتم همه زنا درخال پچ پچ با همديگه بودن وگه گاهي اسم اميرعباسم ميبردن بيچاره داداشم که براي اين مملکت جون داده بودوازش طلبم داشتن دوباره رفتم تواتاقم ودوتا مسکن خوردم ودرازکشيدم حرفاي منيژه خانم مثله يه تير رفت توقلبم مني که ازاولم به اين ازدواج رضايت نداشتم وانقدربي مهري ديده بودم مستحق شنيدن اين حرفا نبودم ودلم بدجورشکسته بودمن يه دخترباکره بودم وهيچ کس نميتونست اسم بيوه روروم بزاره
سرمو که داشت ازدرد ميترکيد گرفتم تودستم وفشاردادم دلم اروم وقرار نداشت ديگه بعد ازدوتا غمي که ديده بودم همش تودلم اشوب بودوته دلم شور ميزد ازپنحره اتاق ديدم که مصطفي تنها برگشت وباسرعت وارد خونه شد ميدونستم داره مياد کلي به جونم غربزنه همونم اتفاق افتاد دروباقدرت بازکردوپشت سرش بست ازچشماش خشم ميباريد بهم نزديک شدومچ دستمو محکم گرفت
_چرا حواب مامانمو دادي؟بزرگتر کوچيکتر سرت نميشه
_دستمو ول کن داري ميشکونيش سرم ميشه ولي نميتونم ببينم کسي به داداشم تهت ناروا بزنه اون شهيده جون داده واسه ماها نبايد حرمتشو نگه داشت؟
خنده مسخره اي کردوگفت
_شهيدي که نتونه پاي حرفش وايسه شهيد نيس مردم نيس
_اميرعباس من حرفي نزده بود که پاش وايسه در مورد شهيدم درست صحبت کن راست ميگي خودت چرا جرات رفتن نداري هان اونوقت حرف مرد بودن ميزني
اخماش رفت توهمو صداشو بلند تر کرد
_ساکت شو واسه من ادم شدي به قول مامانم همون بيوه بودي ومن اومدم سراغت شانس اوردي بدبخت اگه من برم جبهه که ازگشنگي پس ميفتي
_تو مثله اينکه يادت رفته درس خونده ام وپرستارم نترس توبرو هرکي پس افتاد من خرجشو ميدم
_همچين ميگه درس خونده ام انگار پرفسور شده بببين با اين حرفات وضعتو بدترميکني حالا هم بجنب جمع کن وسايلتو بايد برگرديم
دستم وازدستش کشيدم وباتعجب گفتم
_چي؟مراسم سوم وهفتم داداشم مونده کجا برگرديم حاليت هست چي ميگي
_اره حاليمه بسته ديگه اينجا موندن بلبل زبونت کرده پاشو جمع کن من تهران کاردارم
پشتمو بهش کردم وروي تخت درازکشيدم
_من نميام توبرو تنهايي
_هرجامن هستم توهم بايد باشي پاشو مسخره بازي رم بزارکنار
_بهت گفتم تا مراسم هفت داداشم تموم نشه نميام بفهم اينو جواب بابامو جي ميحواي بدي هان
خنده ي بلندي کردوگفت
_بابات ديگه تموم شد الان قدرت اول زعفرون بازار منم نه بابات نصفه بازار جلو من خم وراست ميشن بابات نميتونه حرف بزنه چون اگه چيزي بگه مال واموالش ميره هوا
برگشتم سمتشو با کنجکاوي نگاهش کردم
_يعني چي ؟باباي من ريش سفيدبازاره هيچ کس نميتونه زيرپاشوخالي کنه
بلند شدورفت به سمت درودستگيره روگرفت
_ميخواي امتحان کنيم اونم جلوي مردم
ترسيدم جلوي بابام چيزي بگه وابروش بره ازجا بلند شدمو دستشو گرفتم
_مصطفي جان بزار بمونم به خدا من زنتم غريبه نيستم که اينطوري ميکني باهام
_چطور روزايي که من به توجهتو محبتت نياز داشتم زنم نبودي چطور اون روزا نمي ذاشتي نزديکت بشم چون ميدونستي بابات پولداره وپشتت اما حالا اين منم که قدرت دارم
_ربطي به پول بابام نداشت من اماده ازدواج نبودم اين حرفاي بجگانه رونزن
امادگي نداشتي بي خودکردي زن من شدي وعمرموتلف کردي
_اون ماله قبلش بود ولي بعدش چي بعدش اين توبودي که مثله يه کوه يخ رفتارکردي هردفعه ميخواستم باهات حرف،بزنم طفره رفتي…

ادامه دارد…

ادامه این رمان را فردا در سایت اولی ها بخش کتاب و رمان بخوانید…

اولی ها ...
ما را در سایت اولی ها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : رضا معتمد avaliha بازدید : 180 تاريخ : يکشنبه 8 مرداد 1396 ساعت: 20:47