رمان عاشقانه منفی عشق – قسمت سی ام

ساخت وبلاگ

آنچه گذشت: قسمت بیستم و نهم

رمان عاشقانه منفی عشق “قسمت سی ام”

…اينجورخونه ها رو با اين سروشکل فقط تو فيلما ديده بودم ،بس
حياط خونه نزديک به سيصد متر فضا داشت که وسط اون يه استخراب بزرگ ودورتادورشو درختاي زيبا وتزييني پرکرده بودن دورهرکدوم ازباغچه ها هم پرازگلهاي سرخ وزرد بود که جلوه ي حياطودوبرابرميکرد
سمت چپ حياطم يه تاب بزرگ سفيد با يه دست ميزروصندلي سفيد قرارداشت وسمت راستش يه گلخانه ي شيشه اي بود که انواع واقسام گلها توش ديده ميشد
درحالي که بزرگي وشيکي فضا منوگرفته بودوبهت زده به دورم نگاه ميکردم
چشمم به پيرزني اسفند به دست افتاد که ته حياط وايساده بودوباخنده نگاهمون ميکرد پرسشگرانه به مصطفي نگاه کردم مصطفي اسفندوازپيرزن گرفت وگفت
_زيورخانمه اينجا قرارکمک توباشه
نگاهم بين مصطفي وزيورخانم ردوبدل شد منظورشو نميفهميدم اخه مادونفرچه احتياجي به کمک داشتيم روبه مصطفي کردموگفتم
_کمک براي چيه
درحالي که بااخم به زيورخانم اشاره کردکه برود گفت
_اينجا خيلي بزرگه کمک ميخواي تنها نميشه
بااين حرفش کنجکاوشدم وبه طرف سالن دويدم درکه بازشد تقريبا هوش ازسرم رفت بااينکه.پدرم ازمتمول هاي مشهد بود اما چنين خونه اي روبه عمرنديده بودم
فضاي بزرگ وپرازمبل خونه ته دلموحسابي خالي کرد مطمئن بودم تنهايي حتما گم ميشم
سرمو باترس بلند کردم

تقريبا خونه سه طبقه داشت که هرکدوم باپله هاي سمت شرقي سالن به طبقه ي بعدي متصل ميشد.نگاهمودورسالن چرخوندم دواتاق خواب ويه اشپزحونه بزرگ پايين بودوسه تااتاق ديگه بايه اشپزخونه کوچک طبقه بالا طبقه ي اخرهم يه اتاق دورتادورشيشه اي بودکه روي ارتفاع قرارداشت وبابالکن وسيعي که روبه روش بود به حياط ديد داشت متعجب بودم که چرا صدام اينجارونزده واين خونه به اين بزرگي روکسي نديده
بعد ازوارسي کامل خونه وعادت کردن بّ.شرايط جديدم ازپله پايين اومدم مصطفي خونسرد روي مبل نشسته بودوچايي ميخورد رفتمو روبه روش نشستم
_مصطفي اينجارواجاره کردي؟
_نه خريدمش
_ازکي تاحالا انقدرپولدارشدي ميدوني اين خونه چنده؟
خونسرد نگاهشو به ليوان تودستش خيره کردوبدون جواب ازجا بلند شد ودرحالي که به سمت اشپزخونه ميرفت داد زد
_تو زندگيتوبکن بقيه ارزوشونه بيان توهمچين جايي
رفتم.دنبالشو ودستشوازپشت کشيدم ووادارش کردم به سمتم برگرده
_چي داري ميگي؟باباي تو يه مغازه دار ساده بوده هيچ ارثي هم جزخونه لواسونوخونه مامانت نداري اينجاروچي جوري خريدي باکدوم پول ؟
_اخه زن وچه به اين حرفا گفتم زندگيتوبکن تواين چند وقت سگ دوزدن منونديده بودي حاصلش اين بود يادت رفت گفتم شدم مرد اول زعفرون ايران اينم نتيجش به جاي اينکه بري خداروشکر کني اومدي چي ميگي
_مصطفي توروبه.خداقسم ميدم بگو اينجا حلاله يانه به خدا اگه حق الناس توش باشه يه لحظه هم نميمونم
خنده ي بلندي سردادوگفت
_دوروز که موندي حال کردي يادت ميره حرفات حالا هم.بروميخوام بخوابم
_مصطفي؟؟
داد بلندي زدوگفت
_بروديگه اه صد دفعه گفتم زن تواين کارادخالت نميکنه ناراحتي بروبيرون شانس ماروببين کلفت بگيرخونه بگيرجوابم پس بده.بروبزارکپه مرگمو بزارم اه
بغض گلومو گرفت ميدونستم اين ثروت وجمع شدن يه دفعه ش عادي نيس خيلي برام سوال بود که ازکجا اومده وچطوري اما مصطفي به هيچ کدوم ازسوالاي من جواب درست حسابي نميداد
ناچار به طرف يکي ازاتاق ها رفتم وروي تخت درازکشيدم.جهيزيه اي که باهزارزحمت مامان برام خريده بود تواون خونه اصلا جايي نداشت ومصطفي هم بابي رحمي گذاشتشون انبار تا به قول خودش ببره توويلامون
ديگه برام هيچي اهميت نداشت دلم که به زندگي خوش نبود حالا چه توقصر چه وسط خيابون.ازينکه بعد ازين اونجا بودم وخانم اون خونه نه خوشحال بودم نه ناراحت فقط ازينکه ازون خونه خوفناک وکثيفه لواسون جدااشده بوديم حالم بهتر بودازپنجره ديدم مصطفي ازخونه بيرون رفت برام جالب بود که اينجا هم مصطفي به سرووضعش نرسيده بودوهمرنطوري وارد خونه شده بود ميگن سرشت ادمي عوض بشو نيس يعني اين

بلندشدموچمدونمو ارام بازکردم ويکي يکي لباسهامو داخل کمد اتاق گذاشتم.فضاي اون خونه منوياد کاخ شاه مينداخت بچه که بودم هميشه تصورم ازخونه شاه يه همچين جايي بود،وهميشه مشتاق بودم اتاق ولباساي فرح وازنزديک ببينم به نظرم دقيقا شبيه اون خونه بود خودمم ازفکر خودم حندم گرفت مشغول مرتب کردن لباساشدم
بعد ازچيدن لباسها ازپله ها پايين رفتم زيورخانم تواشپزخونه مشغول پختن ناهار بود باديدن من سربرگردوندوبه سمتم دويدوبااسترس گفت
_ببخشيد خانم صدام کردين نشنيدم
باتعجب کلمه(خانم)چند بارتوذهنم تکرار کردم وگفتم
_کي گفته به من بگي خانم؟
_اقا گفتن
_لازم نيس هرچي دوست داري صدا کن
لبخندي ازخجالت زدويه کاسه.برداشت وپرازخورش قرمه کرد
_بفرماييد خانم بارداريد دلتون ميکشه جسارته ميتونم بپرسم بچه چيه
_پسره
بالهجه ي شيرينش خنديدوگفت
_ها ميدونستم پسره ازچهرتون معلوم بود حالا اسمم انتخاب کردين براش
ازاسم که مطمئن بودم همونطور که فاطمه اسم پسرشو علي گذاشته بود مسلما منم اميرعباس تنها انتخابم بود
_اره.اميرعباس
_الهي صاحب اسمش نگه دارش باشه خانم
_مرسي زيور خانم
قاشق برداشتم ومشغول خوردن شدم واقعا دلم بدجوري هوس کرده بود چند باري اسم اميرعباس وصدا کردم وخداروشکر گفتم که يه اميرعباس ديگه اي بهم داده درست مثله پسر فاطمه …
خيلي وقت بود ازفاطمه خبرنداشتم ازوقتي ازايران رفته بودن فقط يه بار بهم نامه داد چه قدردلم هواشو کرده بود کاش حداقل اون کنارم بود اينجا نه فاطمه اي داشتم ونه فريبايي
زيورخانم درحالي که خورش هم ميزدوبرگشت وبا همون خنده خجالتي گفت
_ببخشيدا فضوليه خانم.شنيدم خانم بزرگ ومهري خانمم قراره بيان
حرف زيور باعث شد غذابپره توگلومو حسابي سرفه کنم سريع يه ليوان اب خودم وباتعجب به زيورنگاه کردم
_چي گفتي؟
_مگه شما خبرندارين خانم اقا گفته مادرشونومهري خانمم قراره شب بيان اوناهم قراره اينجا زندگي کنن
_تومطمئني
_مگه شما نميدونستين؟اقا گفت به خدا
ازينکه ازهّيچي خبرنداشتم جلوي زيورخجالت کشيدم وهمونطوربهت زده به اتاقم رفتم يعني ميخواست قلمرودرست کنه خانم بزرگ وخانم کوچيک ونوکروکلفت وهيچي نشده ادعاي پادشاهي ميکرد باخودم گفتم حتما چند وقت ديگه حرم سراهم ميسازه پسره ي بي جنبه انگاري هيچ رقمه روي استقلالونميديدم حاضربودم برم توچادراما ازدست زخم زبوناي مامان منيژه به اميرعباسم راحت باشم ولي انگار تااخرعمرم ديگه تنها نبوديم البته براي منومصطفي فرقي نداشت تنها بودن يا نبودن.. ما هيچ وقت حريم خصوصي نداشتيم ولي حداقل ازکسي زخم زبون نميشنيدم

همونطور که زيورخانم گفته بود شب.پيداشون شد فهميدم مصطفي اونموقع رفته بود دنبالشونوتاشبم همونجا کنارشون مونده بود
مهري ومنيژه خانم ازديدن اون خونه حسابي ذوق،زده شده بودن ،بدون جواب دادن به سلام من مشغول وارسي خونه واتاقا شدن وهرطرف که ميرفتن صداي به به ها وتعريفاشون بلند ميشد البته بيشتر منيژه خانم سروصدا ميکرد وقوربون صدقه ي پسرش ميرفت
بلاخره بعد ازينکه حسابي ازخونه سيرشد منم ديدوبه زورصورتموبوسيدودرحالي که به خونه اشاره ميکردگفت
_ميبيني عرضه ي پسرمو ليلي قوربون قدروبالاش برم ميبيني چه زنذگي به پات ريخته کاش مهري منم ازين شانسا داشت حيف که اداماي لايقي سرراهش نبودن
مهري باعصبانيت چشم غره اي به مامانش رفت ودرحالي که کيفشو روي زمين ميکشيد به طبقه بالارفت
منم طبق معمول بايد سکوت تحويل تيکه هاي منيژه خانم ميدادم وگرنه ناسه روز توخونه دعوا بود منيژه خانم بعد ازرفتن مهري سري تکون دادوروي يکي ازمبلا نشست وهيکل چاقشو جابه جا کرد تودلم حسابي به اين حرکاتش ميخنديدم تقريبا حس ملکه مادربودن بهش دست داده بودوازين به بعد معلوم بود کارماساختس.زيورباسيني چايي به پذيرايي اومدوبعدازرسيدن به منيژه خانم گفت
_ماشالاعروس قشنگي دارين مثله دسته گل ميمانه
تودلم حسابي تحسينش کردموگوشاموبه سمتش تيزکردم منيژه خانم چشم غره اي رفت وبدون حرف قندشو زد توچاييش
ازوقتي حونه روديده.بود واقعا رفتاروکلامش تغييرکرده بودن البته ازشهادت اميرعباس به اينوربامن يرسنگين بودوتيکه مينداخت ولي ازوقتي وارد اون خونه شد ديگه حسابي احساس برتربودن ميکردوغرورهم به بقيه صفتاش اضافه شد
براي پختن شام خواستم به زيورخانم کمک کنم اما نذاشت وگفت مصطفي دستورداده که کار نکنم منم به ناچار به اتاقم پناه بردم ومشغول مطالعه شدم که منيژه خانم طلبکارانه وارد شد
وبا نگاهي به دوروبراتاق گفت
_ليلي جان مبدوني که پاندارم برم بالا اينجا هم اين اتاق فقط بزرگه ادم دلش نمبگيره ميشه بري يه جاي ديگه
من همه ي اتاقاي اون خونرو ديده بودم تنها اتاقي که هم سرويس بهداشتي وهم تخت دونفره داشت همون بودومنم ازروي عادت همونو انتخاب کرده رودم ازجابلند شدم وبه سمت دررفتم ودرحالي که به تخت اشاره ميکردم گفتم
_اما فقط اينجا تختش دونفرست
منيژه خانم پشت چشمي نازک کردوگفت
_عزيزم ميدوني که من ازتخت يه نفره ميفتم پايين عادت ندارم گلم
تودلم گفتم بله چون تخت به عمرت نديدي وبا غيط مصطفي روکه خونسرد به حرفاي ما گوش ميداد نگاه کردم تا شايد حرفي بزنه مصطفي سرشو اروم کرد تواتاق وگفت
_هوجا دوست داري بخواب مامان ليلي ميره بالا
وبعد هم رفت تودلم. حسابي حرص خوردم حتي اتاق خودشو با من مشترک نميدونست وهيچ احترامي برام قائل نبود بدون اينکه لباسامو بردارم رفتم ظبقه ي بالاو روي يکي ازتخت ها درازکشيدم وگريستم برام داشتن اون اتاق مهم نبود اما اينکه انقدر مصطفي نسبت به من ونظرم بي تفاوت بود دلمو به درد اورد کاش يه خواهش فقط يه خواهش کرده بود که ازاتاق برم نه اينکه اونجوري منوخورد کنه همشون يادشونرفته بود کي بودن وچي بودن اونم فقط با يه روز رفتن به اين خونه خدااونم خونه اي که خدا ميدونه چند تا نفرين پشتش بود

ادامه دارد…

ادامه این رمان را فردا در سایت اولی ها بخش کتاب و رمان بخوانید…

اولی ها ...
ما را در سایت اولی ها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : رضا معتمد avaliha بازدید : 250 تاريخ : چهارشنبه 11 مرداد 1396 ساعت: 5:52