رمان عاشقانه منفی عشق – قسمت سی و یکم

ساخت وبلاگ

آنچه گذشت: قسمت سی ام

رمان عاشقانه منفی عشق “قسمت سی و یکم”

…سرم به شدت درد گرفته بود اصلا ادمي نبودم که اهل گريه هاي زيادوخالي کردن خودم باشم بيشترمواقع هرحرصي که ميخوردم ،غمیکه داشتم.ميريختم توخودم تا يه روزي منفجر ميشدم وکنترل خودم دستم نبود اونروزم حرفي نزدم ذسرم به شدت درد گرفته بود صداي بازوبسته شدن در اتاق بغل نشون ميداد مصطفي هم به اون اتاق رفت وخوابيد
شبيه هر چيزي بوديم جز زنوشوهر انگاري ختي همديگروهم نميشناختيم گاهي اوقات بدجوري بهش شک ميکردم حتي يه بارم تعقيبش کردم وحسابي پرس،وجو کردم اما کسي توزندگيش نبود انگار اين سردي وبي تفاوتي ماله ذات درونيش بود نه وارد شدن کس ديگه اي توزندگيش
اما من نميتونستم انقدر به مسائل بي تفاوت باشم غم همه براي من غم بودي وشاديشونم منوشاد ميکرد رفت وامد ها حرف واحساسات همه وهمه افکارمنو درگيرميکردوبهشون فکر ميکردم اما مصطفي مثله يه ربات بود هيچ غمي هيچ شادي اي وهيچ حرفي تاثيري روش نداشت گاهي حس ميکردم چيزي تحت عنوان احساسات اصلا تووجودش نيس(بچه ها سريال مسافران يادتونه شصت ويک مدار احساسات نداشت مصطفي هم همونه اخرداستان معلوم ميشه رباته خخ مزه ريختن بسه ادامه ميديدم)
مصطفي فقط به پول فکر ميکردومن نميدونم اينهمه پولو براي چي ميخواست
اون شب احساس کردم خيلي بهم توهين شده وبايد حتما باهاش حرف ميزدم دراتاقشو اروم بازکردم
طبق معمول بدون روانداز خوابيده بودوتوخوابم اخماش درهم
_مصطفي…؟مصطفي…؟
اروم چشماشو بازکردباديدنم ازحاش بلندشد
_چيه بچه طوريش شده؟
_نه ميخواستم باهات حرف بزنم
ليوان ابشو پراب کردوبعد ازسرکشيدن يهويي گفت
_لابد ميخواي بگي اون اتاق وبهم بده بچه که نيستيد دعواميکنيداين اتاقم خوبه بروبزاربخوابم
_حرفم راجع به اتاق نيس ميشه يه بارم شده گوش کني
اخرجمله روبا چنان حرصي گفتم که چشماش بازترشدونشست
_بگو
_چرا منو جلوي مامانت خورد ميکني هان؟
_ديدي گفتم اتاق وميخواي اصلا به من چه خودتون به تفاهم برسيد
_اصلا ميفهمي چي ميگم من!بزارحرفم تموم شه
_خب اخرحرفت گرفتن اتاقه
_اون اتاق تو،سرم بخوره چرا نميفهمي من دارم ميگه به من بي توجهي بهم احترام نميذاري حرف من اتاق نيس بارصدمته مصطفي
_خب حالا چيکار کنم بزارمت روسرم حلواحلوا کنم خونه که برات گرفتم اندازه قصر بست نيس
_کلافه شدم وگفتم فقظ بگو خونه همه چيت شده پول وثروت اصلا نميفهمي من چي ميگم بيشترازين مغزت برنامه ريزي نشده
_برو زن اوني شو که مغزش برنامه ريزي شده اينه که ميگن به زن نبايد روداد بروبزار بخوابم مگه توي از ادم به دور ميذاري بهت دست بزنم که تخت دونفره ميخواي
هنوزم نفهميده بود حرف منو نااميدانه سري تکون دادم
هيچ وقت نفهميدي من چي ميگم باراولت نيس تعجبي نداره
سرشوکردزيرپتووگفت
_اره من نفهم بروبزاربخوابم
حرصم ازدستش دراومدودراتاقشو.طوري بهم کوببدم که ازترس دادش بلندشد وبه اتاق خودم برگشتم.نميدونستم.بااين وضعيت وازين به بعد چه.روزايي درانتظارمه اوايل ازدواج که.خونواده.ماخيلي ثروتمند تروبالاتربودن احترام.چنداني بهم.نمبذاشتن واي به حال الان که حسابي مال ومنالشون زياد شده بودومنم ازخودشون نميدونستن
صبح که ازاتاق بيرون اومدم باديدن منيژه خانم با لباسهاي متفاوت و ميزصبحونه ي پراز تجملات خندم گرفت
درست مثله ملکه ها بالاي ميزنشسته بودوباغرورصبحونه ميخورد.اصلا حوصله ي نگاههاشونداشتم براي همين ازيخچال طبقه بالا يه مقدار نون وپنير برداشتم وبه اتاق رفتم
صداي خنده هاشون حسابي فضا روپرکرده بود مخصوصاشوخي هاي بيمزه ي مصطفي بيشترحالمو بد ميکرد همش ازخريد وسايل خرنه وماشين مدل بالاشون باهم حرف ميزدن درست مثله کسايي که ازقحطي فرارکرده بودن
ديگه داشت حوصلم سرميرفت کتابي بازکردم ومشغول خوندن شدم يکي ازرمانهاي فهيمه رحيمي بود که اون زمان خيلي کم پيدا ميشد
مشغول خوندن بودم که صداي قدمهاي زيورخانم وشنيدم درزدواجازه خواست که وارد اتاق بشه
سيني پراز مخلفات دستش بودوباخنده نگاهم ميکرد
_بيا مادر بياايناروبخورجون بگيري ميدونم دوست نداري بري پايين برات اوردم بالا
با خوشحالي وشرمندگي خواستم سيني وازش بگيرم که سروکله.ي منيژه خانم پيداشدوازپشت سرداد زد
_چه خبره زيور؟
_هيچي غذاي خانم واوردم
چند قدمي به دراتاق نزديک شد نگاهم روي صندلاي پاشنه بلندو پاهاي نيمه برهنش ثابت موندتا قبل ازين توخونه هم روسري سرميکردويه شبه…
با تحکم درحالي که نگاهش به من بودبه ژيورگفت
_خانم خودشون بايد ميومدن سرميزصبحانه سيني روبده به من خودتم.برو
زيورنگاهي خجالت زده به من انداخت ازدراتاق دورشد منيژه خانم چشمي در فضاي اتاق چوخوندوگفت
_چرا نيومدي پايين سرمبز
_ميل نداشتم
_يادت باشه اوني توشکمته نوه.ي سعادتيهاس پس حواست بهش باشه ميري پايين وصبحونتوميخوري.فهميدي ؟
سرموبلند کردمو باحرص نگاهش کردم
_اگه نتوني اين بچرو سالم به دنيا بياري براي مصطفي زن ميگيرم پس حواست باشه توخودت ميبيني که هم پولشو داره هم عرضشو
سرمو انداختم پايين وبدون اينکه جوابي بهش بدم به تختم برگشتم چند ثانيه اي حرکاتمو زيرنظرداشت وبعد باهمون صندل هاي پاشنه بلندش ازاتاق دورشد دلم حسابي گرفته بود وهواي مشهدوکرده بودم اون خونه تلفن داشت اما ميدونستم توهرکدوم ازاتاقا يه گوشي هست وممکنه به حرفام گوش بدن براي همين ازتلفن زدن منصرف شدم وقلم وکاغذي برداشتم تابراي فاطمه نامه بنويسم
هنوز چند خطي ازنوشتنم نگذشته بودکه صداي دادوهوار منيژه خانم بلند شدفهميدم بامهري دعواش شده
زياد نميتونستم تند حرکت کنم با قدمهاي سنگين ازپله ها پايين اومدم مهري درحال جيغ زدن بودومنيژه خانمم با غصبانيت هرچه قدرتوان داشت داد ميزد
زيور که حسابي ترسيده بود باديدن من به سمتم اومدودستشو به بازوم قفل کرد
_چي شده زيورخانم چه خبرچشونه
_هيچي دوست خانم بزرگ ازمهري خانم واسه پسرش خواستاري کرده ولي مهري خانم ميگه نه ودعوا سرهمينه
نگاهموبه مهري که ازگريه صورتش سرخ شده بود انداختم وبه سمتش رفتم منيژه خانم ازتوي اتاق روبه مهري انگشت تحديدشو بالاگرفت وگفت
_واي به حالت اگه اينا اومدن جلوشون قيافه بگيري پسره پولش ازپاروبالاميره بدبخت اونوقت توواسه من نازميکني لياقتت همون امثال اميرعباسه که مثله انداختنت دور
هروقت ازاميرعباس حرف ميزد درونم اتيش ميگرفت ميدونستم راه برگشتي به خونه ندارم وبااين مصيبت حتما مادرم دق ميکنه وگرنه دودقيقه هم تحمل اون حرفاشو نداشتم ودويت داشتم باهمين دستام خفش کنم نگاه پرازغصبانيتموبه منيژه خانم دوختم
_چيه؟طلبکاري؟نکنه ميخواي منکر حرفام بشي وازون داداش بي غيرتت طرفداري کني
_داداش من بي غيرت نيس احترام خودتونو نکه داريد
منيژه خانم اداي منو دراورد وبا تحديد فت
_مثلا نگه ندارم چيکارميکني؟هان ؟ميري خونه بابات؟نه ديگه نميري چون کي اين قصروول ميکنه بره تودهات پس دهنتو ببند ودخالت نکن
مهري روزمين ول کردوبه سمتش هجوم بردم ودستمال گردن مسخره ي گردنشو تودست گرفتم
_گفتم احترام خودت، نگه داروگرنه هرچي ديدي ازچشم خودت ديدي فکر نکن من بي عرضه ام وکاري نميکنم فکرنکن نميدونم پسرت اين پولارو ازکجا اورده وچه جوري فهميدي؟
حال خودمو نميفهميدم پاي امي،عباس که وسط ميومد ديگه نميتونستم خودمو کنترل کنم ناگهان دردي توکمرم پيچيدوافتادم زمين.شدت درد انقدر زياد بود که چشمام سياهي رفت وفقط ميتونسته حرفاي دورمو بشنوم
چيه چه مرگت شد هان؟عرضه زاييدنم نداري؟مهري چراوايسادي بيا برش دار ببرش
مهري دستاي سردشو زدزيربازوموبه همراّ زيورخانم منوروي تخت گذاشتن
نميدونم اون درد لعنتي چي بود که توکمرم پيچيدوحالم به اين روز انداخت باخوردن اب قند کمي بهتر شدم وتونستم دوروبرموببينم خبري ازمنيژه خانم نبودومهري باصداي بلند گريه ميکرد نگاهي بابي حالي بهش انداختم ودلم براش سوحت دقيقا شده بود مثله روزايي که من علي روازدست داده بودم البته پدر مادر من هيچرقت رفتارشون اينطوري نبود اونا فقط دوست داشتن من سروسامون بگيرم اين خود احمقم بودم که بدون شناخت وعلاقه تن به ازدواج دادم حالا م مهري کسي بود که جا پاي من ميذاشت
وقتي فهميد بيدارشدم چشماشو بهم دوخت وغمگين نگاهم کرد
_منم ميشم مثله تونه؟
نميدونستم جوابشو چي بدم باسختي ازحا بلند شدمونشستم
دوباره اون درد لعنتي توکمرم پيچيدوچهرم درهم رفت مهري بانگراني اومد سمتم وگفت
_نکنه بچه طوريش شده؟
حودمم ترسيده بودم اما براي اينکه مهر بيعرضه بودن وناتواني يهم نخوره گفتم
_نه بچه خوبه تکون ميخوره
ولي بچه حرکتي نداشت نميدونم چش شده بود منکه نه به جايي خورده بودم ونه افتاده بودم اما اين درد لعنتي هي بيشتروبيشتر ميشد
مهري نشست روبه روموگفت
_بايد قبولشون کنم ؟اگه بيان ومنم وارد يه زندگي بدون عشق بشم چي
_نميدونم مهري نميدونم فقط اينوميدونم که خيلي سخته زندگي بدون عشق حالا هم اگه ميشه کمکم کن برم بالا جلوچشم مامانت باشم هزارتا تهمت ميزنه
مهري دستمو گرفت باهرقدمم دل وکمرم تيرميکشيدونميفهميدم اين درد ماله کجاس صورتم خيس عرق ميشدوتوان پاهاموازدست داده بودم مهري بعد ازخوابوندنم روي تخت گفت
_بزارزنگ بزنم اورژانس توحالت عادي نيس
_نه نميخواد خوب ميشم توبروپايين به مامانتم چيزي نو
_توپرستاري ليلي خودت ميفهمي چته راستشو بگو بچه تکون ميخوره
باکلافگي گفتم
_اره اره فقط بروبيرون
مهري به ناچارازاتاق بيرون رفت خودمم ازچيزي که توفکرم ميچرخيد حسابي ترسيده بودم به قول مهري بچه تکون نميخورد اما جرات گفتن به هيچ کدومشونو نداشتم واي که اگراتفاقي براي بچه ميافتاد ديگه تواون خونه
ديگه تواون خونه هيچ جايي نداشتم وقتي درازميکشيدم بهتر بودم اما باهرحرکت درد تووجوم بيشتروبيشتر ميشد
صداي دراتاق اومدوزيورخانم وارد شد استرس توچشماش موح ميزدوبادستپاچگي دروپشت سرش بست
_خانم جان بيا اين جوشونده هاروبخوريواشکي اوردم مهري خانم بهم گفت درد داريد بيا بخور
_مامانش که نفهميد
_نه خيالتون راحت من برم که شک نکنن با اجازتون…

ادامه دارد…

ادامه این رمان را فردا در سایت اولی ها بخش کتاب و رمان بخوانید…

اولی ها ...
ما را در سایت اولی ها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : رضا معتمد avaliha بازدید : 208 تاريخ : پنجشنبه 12 مرداد 1396 ساعت: 7:38