رمان عاشقانه منفی عشق – قسمت سی و دوم

ساخت وبلاگ

آنچه گذشت: قسمت سی و یکم

رمان عاشقانه منفی عشق “قسمت سی و دوم”

…سيني جوشونده هارو روي تخت گذاشت و از اتاق بيرون رفت حتي حال بلند شدنو خوردنشونو نداشتم از همه بدتر عرق سردي بود که روي بدنم نشسته بود حالم خيلي بد بود دلم ميخواست خودموبچه باهم ميمرديم وازين زندگي راحت ميشديم خودمو باسختي تکرن دادم ويکي ازليواناروبرداشتم جوشونده هم مزه ي زهرمارميدادوباعث شد حالت تهوع شديدي بگريم خواستم ازجام بلند شم اما درد لعنتي نميذاشت حرکت کنم
ميترسيدم حالم همونجا بهم بخوره وبدترهمه بفهمن خداخدا کردم که چيزيم نشه لحظات خيلي کند ميگذشت وهرلحظه اميدم به ساکت شدن درد بود اما فايده نداشت
براي ناهار صدام کردن سروکله ي مصطفي هم پيداشده بود اما به بهونه بي ميلي پايبن نرفتم وتواتاق موندم
ميدونستم دوسالم بگذره مصطفي ازم خبري نميگيره همونم شدوبي تفاوت به من به سمت اتاقش رفت
درد هرلحظه بيشتروبيشتر ميشد ديگه توانموازدست داده بودم وپتوي خودمو چنگ ميزدم خدا خداکردم زودترقطع بشه تا خودم سرفرصت برم دکتر اما نشد مجبور شدم با همون حال نزارم چادرمو بردارم وبه سمت ذربرم باهرقدم درد تا استخوانهايم تيرميکشيد اروم ازپاموازاولين پله پايين گذاشتم همه خواب بودن وخداروشکر کسي سرراه نبود اما همين که اومدم دومين پله روبرم سرم گيج رفت ونفهميدم چه بلايي سرم اومد
چشماموکه بازکردم توبيمارستان بودم منيژه خانم ومهري،روي صندلي نشسته بودن وبه پرستارودکتر امرونهي ميکردن مصطفي هم بالاي سرم ايستاده بودواخماش درهم
بابازشدن چشمام منيژه خانم ازجابلندشدوصورت چاقشونزديکم کرد
_ببينم چه غلطي کردي؟نوه منو کشتي؟هان؟ازقصد رفتي خودتوازپله ها پرت کردي بچه بيفته؟فکرنکن يادم رفت مشکلاتت باپرسمو ها؟
خدايا چي ميگفت اين زن يعني بچم مرده بود ؟؟يعني ديگه بچه نداشتم؟؟باگريه به سمت مصطفي برگشتم
_مصطفي بچم مرده؟مصطفي بچه موده؟حرف بزن مصطفي باتوا
منيژه_بي خود ننه من غريبم بازي درنياراين پسره روخام کني يه دفعه گولتوخورد براش بسه خودش ميدونه توبچروعمدي کشتي که جواب منوداده باشي دختره خيره سربلايي سرت بيارم که مرغاي اسمون به حالت گريه کنن
مهري_مامان بسه بچه قبلشم مشکل پيدا کرده بود من ديدم درد داره
منيژه_تويکي دهنتو ببند که حسابتوبه موقعش ميرسم

دوباره برگشت سمتموگفت
_حساب تورم ميرسم تحديداتوهمه شنيدن حتي اون زيورفضول مطمئن باش کاري ميکنم که…
مصطفي_مامان بسه
منيژه خانم حرفشو خوردوروبه مصطفي گفت
_فکرنکن ميذارم دوباره خامش بشيا ايناهمش ننه من غريبمه زيورومهري شاهدن هم توروتحديد کرد هم منو اين قصد داشت بچروبکشه چون چشم ديدن بجه ي خودشم نداشت که صاحب مال ومنال توبشه توهم عين ماست نگاش نکن بيابريم بيرون
مصطفي_شما برومن ميام
منيژه _گفتم بيابيرون
پرستار_چه.خبرته خانم بيمارستانوگذاشتي روسرت بفرمابيرون مريضاسرسام شدن
منيژه_به توچه ربظي داره دوست دارم داد بزنم
پرستار_مثله اينکه بايد زنگ بزنم حراست
مصظفي به سمت پرستارفت وخواهش.کرد زنگ نزنه ومنيژه خانم وازاتاق بيرون برد
من ناباورانه فقط به حرفاشون گوش ميدادم وهيچي نميفهميدم دلم فقط پيش بچه اي بود که تووجودم رشد کرده بودومن بي گناه با سهل انگاري کشته بودمش با خودم گفتم اگر همون موقع که درد داشتم به حرف مهري گوش ميکردم شايد الان بچم زنده بود مني که همينطوري بدون مونس وهمدم تواون خونه زنداني بودم ازين به بعد بدون بچم بايد چيکارميکردم خدايا چرا اين تنها يارمنو گرفتي خدايا من حالا ديگه کيودارم
پتوي بيمارستانوکشيدم روسرموتا تونستم گريه کردم هم تختي هام هرکدوم يه بچه بّه بغل داشتنوشوهراشون با مهربوني کنارشون وايساده بودن اما من نه کسي روداشتم ونه بچه اي……
مصطفي بعد ازبيرون کردن مادرش برگشت تواتاق وپتوروازروي سرم کشيد
_بچه روتوکشتي ليلي؟
ناباورانه نگاهش کردم وباسختي ازجام بلند شدم
_توچرا مصطفي؟توچرا حرفاي مامانتو باورميکني نامرد؟
_مهري هم شنيده بود تحديدتو حرفايي زده بودي که ادماي سيراززندگي ميزنن بعدشم که بادرد نرفتي دکتر تاخود بچه بميره بدشم که ديدي نمرده خودتوازپله ها انداختي پايين
_اينا چيه ميگي مصطفي من مگه ديوونه ام تواون زندگي جهنمي اي که توبرام درست کردي بچم که تنها مونسمه ببرم بکشم خودت قضاوتکن من مگه ديوونم؟
مصظفي پوزخندي مسخره اميز زدوگفت
_درهر حال يادت باشه ديگه جايي تواون خونه.نداري
اينوگفت وازدر بيرون رفت تمام هم اتاقي هام بهت زده وغمگين به من خيره شدن ومن فقظ تونستم اشک بريزم وبه بدبختيام که بعد ازرفتن علي تمومي نداشت ناسزابگم واي علي …اميرعباس کجاييد که بيايد سراغم ببينيد چه قدر من بي پناه شدم

دوسه روزي توبيمارستان بستري بودم وهيچ ملاقات کننده اي نداشتم روزاخر پرستاراومد سراغم وگفت که مرخص شدم چشمم به دربود تاشايد مصطفي ومهري بيان سراغم اماتا ظهرهيچ کي نيومدومجبورشدم تنهايي ازروي تخت بلندشم هنوز دردتووجودم بودوبه سختي راه ميرفتم
زيبا يکي ازهم تختي هام بلند شدوبه سمتم اومد تواون چند روز همه وضعيت منوفهميده بودن وميدونستن کسي روندارم
_ليلي بيرون گرمه اينطوري هم که نميتوني راه بری، وايسا شوهرم بياد بگم ببرتت
دستموکشيدم روشونشو لبخند تلخي زدم و بدون حرف از در بيرون رفتم
هنوز پامو بيرون نذاشته بودم که ازشانس بدم طوفان گرفت و همراه با درد مجبورب ودم وزيدن با شدت باد رو هم تحمل کنم
رفتم سرخيابونو براي تاکسي ها دست تکون دادم
شدت طوفان به حدي بود که نميتونستم جلوي چشمم ببينم بعد ازيه.ربع بالاخره يه ماشين جلوپام نگه داشت وسوارشدم
صداي راديو ماشين تنها صدايي بودکه فضاي ماشين وپرکرده بودانگارخبرمهمي شده بود اما براي من فرقي نداشت
راننده ازتواينه نگاهي به صورت رنگ پريدم انداخت وگفت
_امروز که روزيه خوبي خانم شما چرا حالتون بده
پوزخندي زدم وگفتم
_چي شده.عيده؟
_نه خانم مثه اينکه شما خبرو نشنيدي نيگا راديو الان ميگه گوش بده ابجي
بي تفاوتي نگاهي به راديوانداختم حتما حبر پيروزي عمليات بود براي من که اززندگي سيربودم چه فرقي داشت گوينده شروع به خوندن خبري کرد(حضرت ايت الله خميني …)
با شنيدن اين اسم حواسم وجمع کردوکمي خودموجلوکشيدم باورم نميشد خبري که دارم ميشنون راسته يعني جنگ تموم شده بود؟!؟راننده ازتواينه نگاه پيروزمندانشو بهم دوخت اشک.توچشمام جمع شده تنها چيزي که ميديدم لحظه خداحافظي اميرعباسم وعلي بود من تاوان اين جنگ وتوزندگيم داده بودم اين پيروزي مرهم تلخي براي همه زخمام بود
دوباره به صندلي غقب تکيه دادمو اشک ريختم

تاکسي جلوي درخونه نگه داشت وراننده به خاطر شنيدن اين خبر کرايشو نگرفت اما باديدن اون عمارت حس کردم کمي هم پشيمون شد
بعد ازرفتن راننده زنگ درخونه روزدم ودربازشد زيور خانم با خوشحالي پله هارودوسه تا يکي پايين اومدومنودراغوش کشيد
_الهي دورت برگردم خانم که نبودي دلم برات يه ذره شده بود الهي که ديگه داغ بچه نبيني خداروشکر خودت سالمي
زيورخانم وازاغوشم بيرون اومدودستم وگرفت اما هنوز يه پله هم بالانرفته.بوديم که منيژه خانم ازدرعمارت بيرون اومدودست به سينه نگاهم کرد
نگاهم ازبالاتاپيين پاش چرحيد بازم لباساي رنگاوارنگ وصندل پاشنه بلند جديدا چادرم سرش نميکرد
_کي گفت پاتو بزاري تواين خونه؟مگه مصطفي نگفت بهت جات اينجا نيس
زيور_خانم خانم کوچيک مريضن بزارين بيان تو
منيژه_کسي ازتونظر نخواست
_ايتجا خونمه خونه شوهرمه بروکنارميخوام برم تو
به کمک زيوردوسه تا پله ديگه بالارفتم که منيژه جلوموگرفت
_شوهر تموم شد ديگه تواينجا جايي نداري بروور دل ننت هري
_تو کي هستي که برام تعيين تکليف ميکني؟
_من کي ام؟صاحاب اصلي يه.نگاه بندازبالاسرتو مصطفي خونست ولي ادم حسابت نکرد بياد دنبالت کلا ما عروس قاتل نميخوايم حالا هم گورتوگم کن زيورتوهم بروتو دست بزني به اين قاتل نجس ميشي
حرفاشو نميفهميدم يعني مصطفي منوداشت ازون خونه بيرون ميکردنگاهي به.پنجره اتاقش انداختم خودش وايساده بودوبي تفاوت سيگار ميکشيد پسره ي …
ابدهانمو پرت کردم روي،زمين وبا انزجار بهش نگاه کردم
_خيلي پستي مصطفي خيلي.اما من ساکت نميشينم هم مهريه.مو که خودت ميدوني کمم نيس هم نفقمو وهم تمام حق وحقوقمو ازت ميگيرم خيلي پستي خيلي
زيورخانم وسايل منو بيار
منيژه رفت توخونه وچمدونموازدربيرون انداخت
سريع چمدونوبازکردم تا ببينم همه وسايلم هست يانه
_عکس اون پسره هم هست بي خود نگرد تاخيانتم به بقيه صفتاي شيطانيت اضافه شه
با نفرت به صورتش چشم دوختم وبا يه ناه به مصطفي که سيگارش تموم شده بودودست به سينه نگاهم ميکردازخونه بيرون زدم

بغض راه گلومو بسته بود تحمل انقدر تحقير وناسزاشنيدنو اصلا نداشتم من دختر حاج اقا مشهدي که دست به خيرترين وپولدار ترين بازاري مشهد بود اينجوري وبه اين شکل ازون خونه طرد ميشدم اگر پدرم ميفهميد که اينا با من چيکارکردن ودختريکي يه دونشو اينجوري ازخونه بيرون انداختن سکته ميکرد
حرف مردم ونگاههاي تحقير اميزوتوهيناشون که ديگه هيچي با چه رويي بايد برميگشتم وقتي انقدر بهم تهمت ناروا خورده بود کافي بود تومشه بپيچه که ليلي روازخونه بيرون انداختن اونوقت ديگه سربلند کردنم برام مشکل بود .نميتونستم برگردم تهرانم که هرجا ميرفتم به گوش بابا ميرسيدوشرمنده ترميشد
نگاهي به دوروبرم انداختم کوچه خلوت وبي سروصدا بود کاش راننده تاکسي رونفرستاده بودم حالا راه.رفتنم برام سخت بود دستم وبه ديوارگرفتم وبا کشوندن پاهام سعي کردم خودمو به کوچه.برسونم سرم به شدت گيج ميرفت وحالم حسابي بد بودودانه هاي درشت عرق تمام تن سردموپرکرده.بودن
اولين تاکسي اي که جلوي پام نگه داشت وسوارشدم حالا بايد کجا ميرفتم؟نميدونستم کمي باخودم فکرکردم تنها کسي که بهش اعتماد داشتم اميرمهدي بودازراننده خواستم نگه داره وباتلفن عمومي شماره اميرمهدي روگرفتم…

ادامه دارد…

ادامه این رمان را فردا در سایت اولی ها بخش کتاب و رمان بخوانید…

اولی ها ...
ما را در سایت اولی ها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : رضا معتمد avaliha بازدید : 249 تاريخ : پنجشنبه 12 مرداد 1396 ساعت: 21:22