رمان عاشقانه منفی عشق – قسمت سی و سوم

ساخت وبلاگ

آنچه گذشت: قسمت سی و دوم

رمان عاشقانه منفی عشق “قسمت سی و سوم”

…چند بار پشت هم بوق خوردوبرداشت
_بله بفرماييد

_الوامير…
_سلام ليلي جان تويي؟خوبي ابجي بچت خوبه؟
بغض راه گلوموبست باورم نميشد بايکي ازخونواده خودم حرف ميزدم
_الو ليلي چرا حرف نميزني چيزي شده ابجي؟؟
نميتونستم حرف بزنم انقدر دلم شکسته بود که قلبم به شدت درد ميکرد اميرمهدي چند بارصدام کردواخر با صدايي که ازته چاه درميومد سلام کردم
_سلام داداش خوبم
_پس چرا صدات گرفته؟چيزي شده.بامصطفي حرفت شده ددد اخه حرف بزن دختر مردم ازنگراني

اره حرفم شده بايد برگردم مشهد اما نميخوام فعلا کسي بفهمه مخصوصا بابا
_چييي؟ديوونه شدي دختر ادم بايه دعواي ساده ول نميکنه خونه شوهرشوکه
_دعواي ساده نبود اميرپشت تلفن نميتونم بگم من الان ميرم راه اهن رسيدم مياي دنبالم؟
_ببين ليلي توکه لوس نبودي انقدر حالا اون مصطفي هرچي گفته بي خود کرده بشين زندگيتوکن
کلافه شده بودم انگاراميرم حرفمونميفهميد
_واي امير بچم مرده منو انداخته بيرون حالا فهميدي جدي يا نه من دارم ميام خداحافظ
منتظر ادامه حرفش نشدم وگوشي روگذاشتم ميدونستم هضم کردن حرفام کلي وقت ميخواد
همراه راننده تاکسي به طلافروشي رفتيم ودستبند هديه باباروکه خيلي هم دوستش داشتم فروختم وباپولش بليط خريدم
خداروشکر قطار تا يه ساعت بعد حرکت ميکردومن از اون شهربزرگ دورميشدم نميدونم براي هميشه يانه اما اميدواربودم که ديگه برنگردم واون خاطرات برام زنده نشه
سوت بلند قطارکشيده شد و من ليلي با چشمايي پرازاشک ودلي شکسته دوباره به خونه پدريم برميگشتم ونميدونستم چه اتفاقاتي دراينده درانتظارمه اما انقدر به حوادث تلخ عادت کرده بودم که ديگه انتظار کشيدن براي اتفاقات خوب ازيادم رفته بود
انگارهمه ي خوبي هاروعلي واميرعباس با خودشون برده بودن

دوباره صداي بلند سوت قطار منو ازغزق شدن توافکارم بيرون کشيد
ازجام بلندشدمو با زحمت چمدون پرلباسموازقطاربيرون بردم
بوي مشهد وباتمام وجودم حس کردم انگاردنياروبهم داده.بودن برگشتم سمت حرم وبه امام رضا سلام دادم انگارهمه ي دردهامم يادم رفت
اروم دسته چمدونو بلند کردمو به طرف درب خروجي به.راه افتادم.بااينکه باسرشکستگي وغم برگشته بودم اما درست مثله يه زنداني فراري ازينکه دوباره بوي شهرمو استشمام ميکردم خوشحال بودم وهزاربارخداروشکر گفتم
اميرمهدي روبه روي دروايساده بود خدايا درست مثله اميرعباس قدبلندوخوش برو رو چه قدر دلم هواشونوکرده بود نفهميدم چجوري خودمو ازته سالن رسوندم بهش وبغلش کردم اميرمهدي بوي اميرعباس وميداد دستاش نگاهش همش برام مثله اميرعباس شيرين بود وجودش انگار يه پناهگاه بود درست مثله پناهگاه هايي که تووضعيت قرمز بهش پناه ميبرديم واحساس امنيت ميکرديم اميرمهدي هم براي من يه مامن بود مأمني که هيجوقت تواغوش مصطفي تجربه اش نکرده بودم هروقت نزديکم ميشد به جاي احساس ارامش بيشتر ميترسيدم وخودمو دورميکردم
سرموبلند کردمو به چشماي سرخ و قشنگش خيره شدم
_دلم خيلي تنگ شده براتون خيلي
_ماهم همينطورليلي جان.چي شد که برگشتي تااينجا مردم ازدلشوره واقعا بچت مرده؟
سرموانداختم پايين وحرفي نزدم اميرمهدي دست انداخت دورمومنوبه طرف ماشين هدايت کرد
_نريم خونه بابااينا روشوندارم به اين زودي بفهمن اميرجان
_باشه ميريم خونه ما فقط به من بگوچي شده ؟چرا برگشتي ؟
_ميگم برسيم خونه ميگم الان حالم خوب نيس ازبيمارستان تااينجا توخيابون بودم دلم فقط يه جا براي استراحت ميخواد
اميرمهدي ماشين وروشن کردوراه افتاد توراه هيچ حرفي بينمون ردوبدل نشد هردوتوفکر بوديم من ازينکه چجوري به بابااينا بگم واميرتوفکر اينکه چي به من گذشته بالاخره رسيديم وهردواژماشين پياده شديم زهره با نگراني جلوي دروايساده بودوانتظارميکشيد باديدن من خودشو سريع رسوندومنو دراغوش گرفت وفت
_خوش اومدي ليلي جان کجا بودي چرا سرنميزدي به ما ازديروز که بااميرمهدي صحبت کرديا دلم هزارراه رفته . بيا تو ببا.اميرجان توچمدونشو بيار
با کمک زهره به داخل خونه رفتم چه قدر حياط وحال وهواش حس خوبي داشت برام اينجا ديگه امنه امن بود ديگه ادماي دورشو دوست داشتم وبه زورتحمل نميکردم
زهره منونشوندروي مبل وبه اشپزخونه رفت وبادوتا شربت خوش رنک ازونايي که مامان همبشه درست ميکرد برگشت
_واي خدا باورم نميشه دارم شربتاي مامانو ميخورم
ليوان شربت وبرداشتم ودوسه باربوييدمش ويه سره سرکشيدم زهره باتعجب بهم نگله ميکرد

اميرمهدي چمدونو گذاشت گوشه ي اتاقودرحالي که بند اويزون به سوييچ ماشينودائم تودستش ميپيچوند روبه روم نشست وگفت
_خب بگو ببينم چرا اومدي؟
نگاهي به زهره انداختم که کنجکاوترونگران ترازمهدي بهم چشم دوخته بودوروبه اميرگفتم
_ازپله ها افتادم بچه مرد مصطفي فکرميکنه ازقصد اينکاروکردم براي همين بيرون کردوتوخونه راهم نداد
_چي؟غلط کرده پسره ي مفت خور چجوري جرات کرده راهت نده هان زهره اون کت منوبياربرم مغازه يه زنگ به اين بي ابروبزنم
اميرمهدي ازجابلند شدمنم رفتم وبابي حوصلگي جلوشو گرفتم
_کجاميري داداش؟
_برم ببينم کي جرات کرده دخترحاج اقامشهدي روراه نده توخونه
_اون ديگه مصطفي سابق نيس نروکوچيک ميشي
اميرمهدي باشنيدن اين حرف کتشوانداخت روي،زمين وگفت
_يعني چي؟
_يعني کله گنده شده يعني خونه خريده اندازه کاخ شاه وفرح يعني ديگه ما جلوش هيچيم
_اون که يه بنک دارساده بود اونم ازارث باباش
_نميدونم داداش حرفاشو به من نميزد
زهره با تعجب نگاهي به اميرمهدي انداخت روبه من کفت
_توزنشي نميدونستي داره چيکارميکنه؟مگه ميشه؟
_اره عزيزم ميشه منومصطفي اسما زنوشوهر بوديم ما ازروز اولم مشکل داشتيم
اميرمهدي_اخه چرامشکل داشتين چرا بايد تورومقصر مردن بچه بدونه
_ه خاطر همين مشکلا چون ميدونست دوستش ندارم
_دوستش نداشتي ؟؟اره ليلي؟
زهره_اينجا مثله توپ صدا کرد که توومصظفي ازدواج کردين همه گفتن دوتا ادم حسابي احصيل کرده وبافرهنگ باهم ازدواج کنن چي ميشه نميدوني چند نفرازين دخترا حسوديش ميشد به تواخه واسه چي دوستش نداشتي
_نميدونم زهره جان دوست نداشتنم مثله دوست داشتن دليل نميخواد مصطفي خودشم نخواسته کسي دوستش داشته باشه
اميرمهدي با گيجي به حرفاي ما گوش دادوگفت
_منکه نميفهمم چي ميگي ليلي
زهره_بعضي حرفا زنونس شما حالا که فهميدي قضيه چيه برومغازه من خودم اصلشو بهت ميگم
اميرمهدي دوباره کتشوبرداشت وبه سمت دررفت که داد زدم
_زنگ نزني بهشا اون ادم نيس يه چيزي ميگه حرمت ميشکنه
بدون حرف رفت بيرونودروبست

بعد ازرفتن اميرمهدي زهره عين بچه ها اومد سمتمودوتا دستاموگرفت
_ليلي تعريف کن ببينم قضيه چيه؟اصلا تواينجا چيکارميکني؟من حسابي توشوکم جلواميرمهدي نميتونستم بروز بدم چه قدر تعجب کردم اخه اقا مصطفي خيلي باوقاروتوداره بهش نمياد…
حرف زهره روقطع کردمو درحالي به سختي روزمين درازميکشبدم گفتم
_ظاهرشو نگاه نکن درونش فرق داره مثله سنگه مثله يخ اصلا نه ميدونه زن چيه نه ميدونه احساسات چيه تنها کاري که بلده پول دراوردنه حالاهم که خودشونوگم کردن هنوز دوروزنيس،رفتن اونجا منو گرفت انداخت بيرون چون ديگه ميتونست زن دوم بگيره.دستش به دهنش ميرسه اين بچه و ازقصد انداختنم بهونس اون به خاطر موقعيت بابا منوگرفت که اعتباربابا بشه نردبوم خودش همونم شد
_يعني ميگي اونم دوستت نداره
_فقط ميدونم اصلا نميدونه دوست داشتن چيه زهره من خيلي خسته ام الان نميتونم حرف بزنم
_برو تواتاق بخواب الان بهارم ازمهدکودک مياد سرودا ميکنه بروعزيزم
رفتم تواتاقو درازکشيدم حسابي خسته بودم هم روحم خسته بود هم تنم
چشماموبستم وسعي کردم به هيچي فکر نکنم نه گذشتم نه اينده نامعلومم اما هرازچند گاهي درد زير دلم همه جيزوبهم ياداوري ميکرد انقدر که ازپهلوبه پهلو شدن ميترسيدمودوست داشتم تکون نحورم تا دوباره فکر کنم ليلي چند سال پيشمو منتظر ديدارعلي
علي اي که پسرهمسايه سرکوچه بودوسربه زير علي اي که همبشه چشماي درشتش ميحنديدووقتي بهم ميرسيديم اروم زيرلب صلوات ميفرستاد که مبادا شيطون گولش بزنه وگناه بکنه
چجوري ميتونستم برگردم به اون ليلي شادوسرحال به اون ليلي يکي يه دونه ي بابا
اي خدا چرا ماادماروبا عزيزترين وگرونترين داراييهامون امتحان ميکني چرا
تاغروب خوابيدم انگار اين خوني که ازدست داده بودم وخستگي بيش ازحد راه نميذاشت ازجام بلند شم اما بالاخره باشنيدن اذان مغرب بلند شدم وبراي،رضوگرفتن اماده شدم
اميرمهدي هم برگشته بودگرفته ومغموم با اخم هاي توهم بهم سلام کردودوباره به روزنامه دستش خيره شد
زهره هم تواشپزخونه مشغول اشپزي.بهار باديدنم ازجاش اروم اروم به سمتم اومد دلم پرکشيد براش من ميتونستم بکي مثله اونوداشته باشم اما…
اروم بغلش کردم وبوسيدمش اشک توچشمام حلقه زده بود زهره فهميد چه حالي دارم وبه سمتمون اومدوصداش کرد که از من دورشه امازخم دل من بااين چيزا خوب نميشد

ازامير مهدي خواستم فعلا ازاومدنم چيزي به بابااينا نگه گرچه مخالف بوداما پذيرفت که ساکت باشه اميرمهدي معتقدبود بايدهمه چيزوروکنيم تا اين مصطفياي ازخدابي خبر بفهمه کجاي کاره اما من به علت شرايط روحي وجسمي بدي که داشتم فعلا خواستم دست نگه داره وحرفي نزنه فرداي ان روز يه تاکسي گرفتم دلم ميخواست هرچه.زودتر برم وبه علي واميرعباس سربزنم تنها جايي که ميتونستم غصه ودرد دلم وخالي بکنم مزار علي واميرعباسم بود
زهره خواست تاهمراهم بياد اما نذاشتم وخواستم که تنها باشم
قبل ازرسيدن چند تا شيشه گلاب خريدم ميدونستم که بانرفتنم حسابي مزارشون پرخاک شده وبايد تميزش کنم
به طرف مزار شهدا به راه افتادم انگار تعدادشون صدبرابرشده بود وهيچ شباهتي به زماني که من اخرين بار ديده بودم نداشت طوري که نتونستم به راحتي مزارشون پيدا کنم
چند باري دورخودم چرخيدم تا بالاخره ازدورچهره ي پرجذيه وزيباي اميرعباس بهم چشمک زد
خوب که دقت کردم ديدم سرخاکش يکي نشسته.چند قدم جلورفتم که چادرش نظرموجلب کرد فهميدم که سروکله ي مهري پيداشده

ادامه دارد…

ادامه این رمان را فردا در سایت اولی ها بخش کتاب و رمان بخوانید…

اولی ها ...
ما را در سایت اولی ها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : رضا معتمد avaliha بازدید : 239 تاريخ : شنبه 14 مرداد 1396 ساعت: 3:51