رمان عاشقانه منفی عشق – قسمت سی و پنجم

ساخت وبلاگ

آنچه گذشت: قسمت سی و چهارم

رمان عاشقانه منفی عشق “قسمت سی و پنجم”

…بدون اينکه چادروکفشمو درارم روي زمين نشستم وسرموبين دستام گرفتم
اميرمهدي_نگرا نباش من سربسته قضيه روگفتم البته بابا همينطوريشم خون خونشو ميخورد ولي حالا قرارشده شاموزود بخوريم وبريم اونجا
_نميخواستم بفهمن امير.حالا چيکارکنم
_ليلي شتر سواري که دولا دولا نميشه پسره راهت نداده.غلط کرده وقتي طلاق ومهريتوگرفتيم.حاليش ميشه کجاي کاره
_چي ميگي اميرمهدي يه نگاه به موقعيت من بنداز نامزد اولم که اسمش روم بودوزن وشوهر بوديم فوت شد مصطفي شوهردوممه چه جوري ازش جداشم مردم چي ميگن
زهره_مردم حرف زياد ميزنن تومثله اينکه يادت رفت ليلي هستي دخترحاج اقا مشهدي اگه توخودت علي رونميخواستي که حاج اقا عمرا توروبه کمترازدکترومهندس ميداد اون علي روميشناخت وگرنه هواش بلند بود هنوزم هست توهمون ليلي هستي
_نه زهره من اون ليلي نيستم اون سرحال وشاداب بود يه دخترمجرد بود نه اينطوري…اگه جدا شم بابا سکته ميکنه
اميرمهدي کلافه دستشو کشيد توموهاشو گفت
_به هرحال تا به غلط کردن نيفته نميزارم ببرتت حالا هم بريم شام بخور مثله پوست استخون شدي
شام وخورديم وبعد ازشام به طرف خونه بابا به راه افتاديم دلم مثله سيروسرکه ميجوشيد فقط بهاروگرفته بودم توبغلمو ازاسترس به خودم ميفشردمش انگاراونم حالموفهميده بود که ساکت فقط نگاهم ميکرد
بالاخره انتظارم به سررسيدوماشين اميرمهدي جلوي باغ توقف کرد بهاروبغل کردمو هردوازماشين پياده شديم
پاهام انگارسروبي حس شده بود وتونايي نگه داشتن بهارم نداشتم درخونه که بازشد باديدن چهره ي پراشک بابا وصورت سرخ مامان ديگه طاقت نياوردم وتا ته حياط دويدم وهردوشون توبغل گرفتم جه قدر اين لحظه رودوست داشتم ودلم نميخواست تموم بشه چه قدرذست هاي بابا برام تکيه گاه بزرگي بودواغوش مامان امن ترين مکان چه قدردلم براي اون باغ تنگ شده بود بوي شمعدوني هاي حياط ودوست داشتم

خودمو ازشون جدا کردم وصورت جفتشونو تک تک بوسيدم چهره ي مامان پيرتروموهاي بابا کاملا سفيد شده بود بعد ازجدايي ازونا نگاهم به درسالن خشک شد انگاري انتظاراميرعباس وميکشيدم که ازدربيرون بيادوباجذبه نگاهم کنه وظبق معمول گيربده کجابودي نميدونم ما ادما چرا وقتي چيزي روازدست ميديدم ياديگه نداريمش تازه ميفهميم چه نعمتي بودبه دنبال نگاه ظولاني من به درسالن همه متوجه شدن ونم اشک چشماشونو پرکرد بابا هم اومد سمتم ودستشو انداخت پشت سرمو گفت
_خوش اومدي بابا جان بروتو خونه ي حودته
اين جمله خيلي برام سنگين بود يعني همه ميدونستم من خودمو دختر اون خونه نميدونم والان يه.مهره ي سوختم
همراه مامان واقاجون به خونه رفتيم سفره هميشه رنگين مامان روي زمين پهن بود دلم براي دست پختش پرکشيد ناگاه به سمت سفره رفتم.ويکي ازکتلت هاي برشته شده رو با ولع خوردمو همه ازين کار من متعجب شدن ويکي يکي کنار سفره نشستن چه قدر به نظرم سفره کوچيکتر شده بود جاي خالي اميرعباس وعلي حسابي خودشو نشون ميداد
بعد ازجمع کردن سفره همه دورهم نشستن وبا اخم به يه نقطه چشم دوختن انگاري هيچ کس جرات حرف زدن درباره اصل مطلب ونداشت همه ي خونه شده بود سکوت وغم
بابا دائم تسبيح ميچرخوندومامان هرچند دقيقه اه ميکشيد فقط صداي بهار کل فضا روپرکرده بود اخرسر اميرمهدي روشوبه بابا کردوگفت
_اين پسره جرات کرده ليلي روازخونه بندازه بيرون واسه ما ادم شده حالا ما چيکارکنيم بابا.من ميخواستم برم سروقتش ليلي نذاشت
بابا_ميخواستي چي بهش بگي
_بگم غلط کردي خواهرمنوبيرون کردي.حالا هم اگه اجازه.بدين فردابرم
بابا_توکاريت نباشه من خودم باهاش حرف ميزنم
_حرف زدن نداره پدر من بايد بريم مهريشو بزاريم اجرا
بااين حرف اميرمهدي بابا چشم غره اي بهش رفت وکفت
_زندگيه مگه ميشه به اين راحتياي خرابش کنيم
_پدر من اون دختر يکي يه دونتو انداخته بيررن من نميفهمم چجوري دلت مياد همچين حرفي بزني بازاريا چي ميگن نميگن دخترحاج اقا مشهدي خواروذليل کردن برگردوندن
بابا بازاخماش توهم رفت هر حرفشون انگار يه خنجر ميشد توقلب شکسته من نه ازخرفاي امير خوشحال بودم نه بابا انگار جفتشون به وضوح بهم فهمونده بودن که کجامو چه قدر بد بختم

بلند شدمو با گريه به باغ کوچيک پناه بردم احساس ميکردم هيچ کس نميتونه درکم کنه وبفهمه ته دلم چيه.خودمم تکليف خودمو نميدونستم نه ميتونستم.برگردم.ونه اينکه جدا بشم اگر جدا ميشدم همه سرشکستگيش برام.ميموند که دخترحاج اقا مشهدي روانداختن بيرون وهزارتاوصله ناجور ميچسبوندن اما دل برگشتنم.نداشتم نه دلشو ونه اينکه مصطفي حالا که غرق توپول شده بود راهم ميداد
هنوز چند دقيقه اي ازنشستنم نگذشته بود که مامان با يه ليوان شربت به.باغ کوچيک اومد بيچاره تواين چند وقت پير پيرشده بودودورشماش پرازچروک ميدونستم ديگه غم اميرعباس براش ضربه اخر بود تا زانوهاش.خم بشه ودلش شکسته
اومد بيرونوچادر گلدارشو انداخت روي شونه هامو با لبخند بهم نگاه کرد.ليوان شربت وگرفتم وبا تمام وجود بوييدمش و به اسمون چشم دوختم
_چه قدر هوا گرفتست مامان
_اره انگاري دل اسمونم پره
_ديدي مامان منم خوشبخت نشدم
_ناشکري نکن دختر
_علي که رفت همه زندگي ودلخوشي منو باخودش بردديگه هيچي برام معني نداره مامان
مامان اه بلندي کشيدوگفت
_اميرعباس ميدونست که با ازدواجت مخالفت ميکرد
_چي روميدونست
_اينکه اگه بهش برسي وازدستش بدي چه قدر ضربه ميخوري
مامان راست ميگفت اميرعباس منو شناخته بودعلي روهم شناخته بود حالا که نيست ميفهمم چه قدر اينده نگروفهميده بود انگار خدا خوباروگلچين ميکنه مامان دستامو تودستاي گرمش گرفت وگفت
_قوي باش ليلي همونطورکه به علي قول دادي تو بايد ازپس مشکلاتت بربياي معلوم نيس منو بابات تاکي زنده باشيم پس ازهمين الان تصميمي بگير که ايندتو خراب نکنه فکر نکن جدا شي همه چيز خوبه نه منو بابات که نباشيم معلوم نيس سرت چي بياد مادر پس عاقلانه فکرکن هر تصميمي هم بگيري من بابابات صحبت ميکنم که راضي شه

من نميدونم چيکارکنم مامان من ازاولم با دلم به مصطفي بله نگفتم من فکر کردم وقتي پولوتحصيلات داره يعني همه چي داره وکافي من انقدرتوعشق علي غرق بودم که معني بي مهري وبي علاقگي رونميفهميدم من نميدونستم زنوشوهربايد همشکل وهم.عقيده.باشن نميدونستم زندگي فقط شرايط مالي وکارنيس علي انقدر خوب بود که من نفهميدم همه مردا اينطوري نيستن متفاوتن مامان من نميدونستم بايد کسي روانتخاب کنم که شبيه خودم باشه.مصطفي يه انتخاب مصلحتي بود.من مصطفي روبه اميد اينکه روزي بهم علاقه مند شيم انتخاب کردم ولي…
مامان اشک توچشماش جمع شدوسرموبوسيدوگفت
_تقصير ماهم بود ما هم نبايد تشويقت ميکرديم نميدونستيم اين پسرانقدر وقيح که يه روز بخواد توروبيرون کنه ماهم نبايد اصرارميکرديم به اين ازدواج حالا هم دعا کن هرچي خيرباشه پيش بياد
خيربراي من چي ميتونست باشه برگشت به اون زندگي سرد يا جدايي هيچ کدوم به نظر خير نميومد تنها کسي که ازاينده خير خبرداشت فقط خدابود
دوهفته ازموندنم تومشهد ميگذشت وخبري ازمصطفي نبود تواين چند وقت.اميرمهدي اصرارداشت بريم دادگاه ومهريه رواجرابزاريم اما بابا جلوشو ميگرفت ومانع ميشد منم که خودم نميدونستم چي درسته چي غلط حودم وسپرده بودم دست سرنوشت
طبق معمول صبح ها ازخواب بيدارميشدم وتاشب خودمومشغول خونه ميکردم اما انقدر بودن اونجا واون فضا برام لذت بخش بود که دوست داشتم تااخر عمر ازاونجا بيرون نرم اونروزم مشغول اب دادن به گل ها بوذم که بابا گرفته وناراحت به خونه اومدويه راست به اتاقش پناه بود منکه حسابي دلم شورميزدوميدونستم مربوط به منه سريع شيراب وبستم.وپشت سرش به اتاق رفتم
چند ضربه اي به درزدمووارد شدم بابا اروم اروم لباسهاشو درمباوردوعوض ميکرد اما انقدر فکرش مشغول بود که اصلا متوجه حضورم نشد
_سلام باباجون خسته نباشي
باصداي من تازه ازفکر بيرون اومدوباهمون حالت گرفته جواب داد
_سلام دخترم.برو به مامانت بگوشب مهمون داريم
_کيه؟
_خانواده شوهرت
باشنيدن اين حرف لبخند ازروي لبام خشک شد اصلا دلم نميحواست حتي يه لحظه ديگه هم چشمم به چشمشون بيفته نميدونم براي چي دوباره اومدن سراغم
_ميخوان بيان دنبالت ببرنت

شماهم بهشون اجازه دادي بيان؟
_اومدوبه دست وپام افتادکه ليلي روبرگردون منم که ديدم پشيمونه گفتم بيان
حرف بابا منوحسابي متعجب کرد مصطفي وبه دست وپا افتادن والتماس به بابا؟اينا با حرفاي حودش جوردرنميومد بابا هم تعجب منوديدوگفت
_مثله اينکه وسايلشونم.اوردن مشهد وبه خاطرتواينجا خونه گرفته
بازم باورم نميشد يعني دوري من اذيتش کرده بود پس اون رفتارا چي بود واقعا نميفهميدم با همون افکارمشغولم به اتاق رفتم وتا موقع پيداشدنشون بيرون نيومدم ساعت حدود نه شب بود که سروکلشون پيداشد ازپنجره حياط ديدم که همراه مامانش ازدروارد شدن منيژه خانم هنوزم باغرورراه ميرفتوفخرميفروخت اما مصطفي مثله هميشه سگرمه هاش توهم بود حتي ديدنشونم حالمو بهم ميريخت وياد اون روزام مينداخت
به زور ازاتاق بيرون اومدوزيرلب سلام کردموبدون توجه بهشون روي يکي ازصندلي هانشستم
منيژه خانم باديدنم روشو به سمتم برگردوند وسنگيني نگاهشو حس ميکردم حتما ميخواست ببينه بعد ازعمل فرقي کردم يانه بعد ازاينکه خوب وارسي شدم روشو دوباره به سمت بابا کردوگفت
_ببخشيد حاج اقا ما امشب مزاحم شديم که اگه سوتفاهمي شده حل کنيم واين دوتا جوون برگردن سرزندگيشون
بابا_سو تفاهم چيه خانم شما اين دخترو بااون وضعيت راه ندادي توخونه اونوقت اسمشو براي من ميذاري سوتفاهم؟
منيژه_حاج اقا پسرمن بچگي کرد منکه بهش گفتم اينکارونکن (بااين دروغ متعجب نگاهش کردم وخيلي عادي ادامه داد)عصباني بود داغ بچه ديده بود يه شکري خورد

پسر شما بيشتر از اشتهاش شکر خورده خانم محترم من دختر يکي يه دونمو ندادم زخم خورده ومريض تحويل بگريم

مثله اينکه يادتون رفته با چه خانواده اي وصلت کردين شما…

ادامه دارد…

ادامه این رمان را فردا در سایت اولی ها بخش کتاب و رمان بخوانید…

اولی ها ...
ما را در سایت اولی ها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : رضا معتمد avaliha بازدید : 210 تاريخ : يکشنبه 15 مرداد 1396 ساعت: 16:19