رمان عاشقانه منفی عشق – قسمت سی و چهارم

ساخت وبلاگ

آنچه گذشت: قسمت سی و سوم

رمان عاشقانه منفی عشق “قسمت سی و چهارم”

…هيچي نشده اومده بودن دنبالم
ازترسم چشم چرخوندم دنبال ماشين نحسش اما مثله اينکه نبود ومهري تنها اومده بود
خيالم که راحت شد به ظرف مزاراميرعباس به راه افتادم وسعي کردم نسبت به مهري کاملا بي تفاوت باشم ازدورميديدم شونه هاش داره ميلرزه اما به روي خودم نياوردمو نزديک شدم مهري سرش پايين بودوگريه ميکردگلاب وبارکردمو روي سنگ قبراميرعباس خالي کردم با برخورد خنکي گلاب به دستش تازه متوجه حضورمن شد
سربلند کردوبهم نگاه کردسنگيني نگاهشو حس ميکردم نگاهمو دزديموبي توجه بهش شروع به خوندن فاتحه کردم
_حالا ديگه نگاهمونم نميکني
صدايي که ميشنيدم درجاميخ کوبم کردوبه طرفش برگشتم
_فاطمه…فاطمه

هردوبلند شديم وبدون اينکه حرفي بينمون ردوبدل شه فقط به چهره هم نگاه ميکرديم فاطمه جاافتاده تروزيباترشده بود چشماش درست مثله علي درشت وکشيده ولپاش هنوزم سرخ وگل انداخته بودانگار ده سال بود همديگرو نديده بوديم همديگرو تواغوش گرفتيم واين دفعه فقظ ازخوشحالي گريستيم
انگاراين بهترين هديه اي بود که اونروزگرفته بودم دوست صميمي دوران بچگيم دوباره ميديدم اونم درست توبدترين شرايط بالاخره بعد ازيه چند دقيقه دراغوش کشيدن هم ازهم جدا شديم ونشستيم هردومشتاقانه به صورت هم نگاه ميکرديم وکسي حرف نميزد تا اخرفاطمه سکوت وشکست وگفت
_خوبي؟زندگيت خوبه؟
غم به دلم نشست اما حرفي نزدم وفقظ لبخند زدم
_ميگذره توچطور؟اونوراب خوش ميگذره ؟اقايوسف خوبه
فاطمه لبخند تلخي زدوگفت
_نه بابا چه خوشي انقدرغريبيم که نميدوني روزوچجوري شب کنيم زندگيمون شده يا کار يا نشستن توخونه من که زياد بيرون نميرم بيشتريوسف اينوراونورميره من.همش توخونه هم ديگه داشتم دق ميکردم که يوسف کفت برگرديم چند وقت ايران تا يه بادي به.کلم بخوره
_خيلي خوشحالم ديدمت انگاردنياروبهم دادن حال علي چطوره !
_اونم خوبه خيلي بداخلاق وغرغروئه اصلا به علي خدابيامرز نرفته
با خنده گفتم
_پس به اميرعباس ما رفته ازبس که اين علي مسخرش کرد
هردوزديم زيرخنده وتازه يادم افتاد کجاييم خنده ازروي لبام خشک شدوبه فاطمه که با نگاه.معناداري به اميرعباس چشم دوخته بودنگاه کردم
_ببينم توسرخاک اميرعباس داشتي گريه ميکردي ؟چرا؟
فاطمه.که دستپاچه شده بود من من کنان گفت
_همينطوري ذلم يادبچگياروکرد پاشوبريم سرخاک علي
خواست ازحا بلندشه که دستشو کشيدموبه چشماي پرازغمش خيره شدم
_تو اميرعباس و……
نذاشت حرفم تموم شه ودستشوازدستم بيرون اوردوبه سمت خاک علي رفت

اين ديکه بدترين اتفاقي بود که بايد برام ميافتاد نميخواستم باورکنم فاطمه هم دلش پيش اميرعباس بوده.ومن نرفتم.همه چيزو بگم اونم به موقع که اگه ميگفتم شايد اميرعباسم…
بلند شدموبي توجه به درد شکمم پشت سرفاظمه که هنوز شونه هاش.ميلرزيد دويذموبه سمت خودم برش گردوندم
_توچشمام نگاه کن فاطي راستشو بگو توهم اميرعباسودوست داشتي؟
فاطمه باشنيدن کلمه هم که ازدهانم پريده بود باجديت بهم نگاه کردوگفت
_چي گفتي ؟گفتي من (هم)؟؟
فهميدم دوباره گند،زدم سکوت کردم وبه چهره ي فاظمه.خيره شدم غم به چشماش نشستودستاشکه روي بازوانم بود سرخوردوافتادوروي،زمين نشست
_فاطمه حرف بزن بگو تودلت چي بودّه!بگو فاطمه جان بگو
نگاه پرازغمشو بهم دوخت وگفت
_فکر نميکردم عشقم دوطرفه باشه .فکر نميکردم ليلي……
باشنيدن اين حرف پاهاي خودمم سست شدوافتادم وبا بغض درحالي که به چهره ي امبرنگاه ميکردم گفتم
_چرازودترنگفتي فاطمه چرا نگفتي به من د اخه اگه اميرعباس ميفهميد دوستش داري ميومد سراغت فاطمه اون شب عروسي تومردوزنده شد ازغمت چرا نگفتي چرا .خدايا من گند،زدم خدايا من دل اميرعباسمو شکوندم خدايا اميرعباس من ناکام رفت اي خدا
هردوگريه ميکرديم شادي چند لحظه پيشمون تبديل شده بودبه غم اونم غم يه پشيموني،بزرگ هم از طرف من هم ازفاطمه وهم ازاميرعباس
فداکاري هرکدوممون يه جوري زخم زده بودبه اين داستان تا اين دوتا اميرعباس وفاطمه که عاشق هم بودن بهم نرسن.ديگه بهم ثابت شده بود دنيابراي همه نامرده نه فقط من
دوباره به سمت اميرعباس نگاه کردم چه قدرخجالت زده بودم

فاطمه چند قدم فاصله گرفت وخودشو به خاک علي رسوند منم که تازه ازشوک حرفايي که شنيده بودم درميامدم کنارش نشستم وهردوبا غم به چهره ي نوراني وشيرين علي خيره شديم
فاطمه_چه قدر روزاي،خوبي بود ليلي!هميشه ماچهارتا باهم.بوديم ازبچگي تا نوجووني يادته علي هميشه طرفدار توبودواميرعباس طرف من مخصوصا وقتي سراون عروسک دامن قرمزه.باهم دعوامون ميشد
باياداوري اون خاطرات لبخند تلخي زدم وگفتم
_اره بعدشم اميرعباس وعلي باهم دعواشون ميشد طبق معمول علي کوتاه ميومد
_اميرعباس ازبچگي مغرورويه دنده بود
_اره جز جلوي تو فقط عشق توبود که غرورو توداريشو زمين زد
نم اشک بازچشماي فاطمه روپرکردوسرشو روبه اسمون بالابرد
_فاطمه اميرعباس براي اينکه توهم مثله من نشي نزاشت بهت بگم من تااخرين لحظه هم ميخواستم همه چيرو بگم اما….
_کاش ميگفتي

ليلي .توکه ميدونستي من نفهميدم.واي ليلي وقتي بهش فکر ميکنم جيگرم اتيش ميگيره اما به خاطر علي ويوسفم شده بايد کنار بيام کاش نميفهميدم ليلي
فاطمه زد زير گريه ومنم سرمو روي سنگ قبرعلي گذاشتم وهمراه فاطمه هردوتا تونستيم اشک ريختيم
کم کم افتاب داشت غروب ميکرد که همراه فاطمه به خونه علي رفتيم ازوقتي علي شهيد شده بود پامو اونجا نزاشته بودم واين اولين باربود که ميرفتم
خونه وتمام ديواراش برام بوي علي روميداد زري خانم با چادرگل داردورکمرش توحياط وايساده بودوبه گل ها اب ميداد باديدن من اومد سمتمو هردو همديگرو بغل کرديم زري خانم هم برام ياد اور خاطرات علي بود با چشماي ريز پرازاشک وصورت چروکيده اش که بعد ازرفتن علي پيرترهم شده بود بهم خيره شدواشک هامو بادستاي لرزونش پاک کرد
_ليلي کوچولو.چه قدر بزرگ شدي مادر قوربون قدوبالات برم من
_حدانکنه مامان جان نميدوني چه قدرهواتونو کرده بودم
زري خانم با سختي به سمت تخت توي حياط رفت ودرحالي که ازدرد پاهاش ميناليد گفت
_ازوقتي تووعلي وفاطمه رفتيد ديگه دارم دق ميکنم ازتنهايي نميدونم چرا خدامنو پيش علي نميبره تا راحتم کنه
_اين حرفونزنيد زري خانم روح علي ناراحت ميشه
_من که تواين دنيا کسي روندارم اميدوارم حداازم راضي شه وزودتر…
فاطمه_اين حرفا چيه مامان اصلا من به يوسف ميگم که بمونيم نخواست خودش بره ديگه تنهات نميذارم که اينطوري اشک بريزي
زري خانم با گوشه چادرش اشکاشو پاک کردوگفت
_نه مادر توبايد به شوهرت برسي
_اين چهّ حرفيه زري خانم فاطمه بايد کنارتون باشه دخترتونه اول دخترشما بوده بعد اقا يوسف

همين موقع يوسفم ازدر اومد تووباديدن من شوکه شد
_به به شاگرد اول استاد شما کجا اينجا کجا
_سلام اقاي تنبل کلاس خوب قاپ دوست مارودزديدي وبردي دنبال آرزوهات
يوسف لبخند زدودرحالي که به سمت حوض ميرفت گفت
_اولا سلام به همه دوما اين دوست شما بودقاپ مارودزديد ما که.سربه راه بوديم ومشغول درس وتحصيل
فاطمه_اِاا يوسف!!!
يوسف_جان مگه.دروغ ميگم يادت نيس ميومدي التماس ميکردي بيام خواستگاريت نزني زيرش که مامانت شاهده
فاطمه حرصش دراومدوجاروي کنار دستشو پرت کرد طرف يوسف که اگه جاخالي نميداد معلوم نبود چي بشه منوزري خانم هم به اين دوتا ميخنديديم ياد مصطفي افتادم که هيچوقت نشده.بود با من شوخي کنه وبخنديدم هميشه خشک ورسمي با حرفاي تکراي(شام داربم؟ناهار چيه؟صبح چيکارکردي.شب کجا ميري)خداروشکر کردم که فاطمه شوهر خوبي داشت وامکانات زندگيش حوب بود دلم فقط براي زري خانم بيچاره ميسوخت البته ميدونستم مامان هرازگاهي بهش سرميزنه اما هيچي دختر نميشد
يک ساعتي اونجا موندم وتصميم گرفتم به خونه برگردم دروبازکردم اروم توکوچه سرک کشيدم تاکسي پيداش نشه وتا سرخيابون يه نفس دويدم انقدرسرعتم زيادبودوحواسم به پشت سرکه متوجه نشدم ويه دفعه از پشت بايه خانم برخورد کردم وتموم خريداش ريخت بدون توجه به چهره اش مشغول جمع کردن سيب زميني هاي روي زمين شدم که مچ دستمو گرفت
_ليلي تويي ؟دختر اينجا چيکارميکني مامانت نگفته بود مياي
سرمو بلند کردم که نگاهم باچشماي سبزوشيطون مريم خانم تلاقي کرد.سيب زميني هاروريختم توي سبد وازجام بلندشدم بدشانسي ازين بدتر نميشد
_سلام مريم خانم حالتون خوبه؟
_قوربونت برم چه قدر دلم تنگ شده بود شنيدم زن خوب ادم حسابي اي شدي خداروشمکر زندگيت خوبه نه؟پسره روديدم برازنده.وقد بلند خيلي هم باوقاره اون خدابيامرز که رفت ولي خب ازين بهتر برات پيدا نميشد راستي خبر داري رفيق جون جونيت پيداش شده.تازه اومده ايران حالا همه دارن فرار ميکنن نميدونم اين چرا اومده ايران فکر کنم مغزش خورده به جايي
مريم خانم شروع کرد به حرف خودش خنديدن ومنم ميدونستم که هرطور شده امشب کل محل وازدين من خبردار ميکنه به ناچار تکيه دادم به.ديوار منتظر تمام شدن خندش شدم
_وا دختر توچرا يه.کلام حرف نزدي؟راستي چرا انقدرلاغرشدي نکنه شوهرت بهت سخت ميگيره اين مردا رونگاه نکنا روزاي اول بدن بعدا ميشن مثله موش راستي…
ديکه طاقت نداشتم.حرفشو قطع کردم وبا حالت جدي روبهش گفتم
_مريم خانم من خونه اميرمهدي ام اگه ميشه به مامان اينا نگو ميخوام.سورپرايز شن باشه
_اوه به چه کسي گفتي ولي سعيمو ميکنم

دستت درد نکنه قوربونت برم الان من کاردارم بايد برم يادت نره ها چيزي نگو باشه
صورتشو بوسيدموبدون اينکه.منتظر جواب باشم.به سمت خيابون دويدم وبااولين تاکسي خودمو به خونه اميرمهدي رسوندم
زهره واميرتواشپزخونه مشغول پختن غذا بودن وبهارم خواب بود با ورود من اميرمهدي ازاشپزخونه بيرون اومدوگقت
_کجايي دوساعته منتظرتم
_چي شده مگه
زهره درحالي که دستشو به پيش بند خيسش ميماليد گفت
_هيچي حاج اقا ومامان فهميدن مثله اينکه مريم خانم توروديده بوده.ازدهنش پريده که چرا ليلي انقدرلاغرشده جديدا مامانم گفته مگه ديديش اونم لوداده که اره
انگاردنيا روسرم خراب شدحالا بايد چه جورري توچشم بابا نگاه می کردم!…

ادامه دارد…

ادامه این رمان را فردا در سایت اولی ها بخش کتاب و رمان بخوانید…

اولی ها ...
ما را در سایت اولی ها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : رضا معتمد avaliha بازدید : 273 تاريخ : يکشنبه 15 مرداد 1396 ساعت: 16:19