رمان عاشقانه منفی عشق – قسمت سی و ششم

ساخت وبلاگ

آنچه گذشت: قسمت سی و پنجم

رمان عاشقانه منفی عشق “قسمت سی و ششم”

…منيژه خانم که از درون داشت منفجر می شد نگاه پرازنفرتشو اول به من دوخت وبعدروبه مصطفي گفت
_بيا هزارباربهت گفتم.زياده روي نکن خب حاج اقا حق داره درشت بارمون کنه ديگه خودت پاشو جلو همه از زنت معذرت بخواه بزار حاج اقا بفهمه که عوض شدي (دوباره روبه بابا کردوگفت) تازه.حاج اقا ما به خاطر ليلي جون اومديم مشهد خونه گرفتبم همين کوچه پاييني اينجوري خيالتون راحته ديگه تهرانم نميبريمش.
بابا سکوت کردوسرشو پايين انداخت ميدونم خيلي دوست داشت اين حرفاروبشنوه که بدون عذاب وجدان منو راهي کنه براي منم که بودن يا نبودنم فرق نميکرد فقط دوست داشتنم کنارمامان اينا باشم
مصطفي بعد ازکلي جابه جا شدن توصندليش بلند شدوباترديد به سمت من اومد.نميدونستم ميخواد چيکارکنه فقط همه به ما چشم دوخته بودن ومنتظر عکس والعمل مصطفي دوباره نگاهي به سمت جمع ومادرش انداختوروي زمين جلوي من زانوزد وگفت
_ليلي من معذرت ميخوام بيا برگرد خونه قول ميدم همه چي درست شه فقط توبرگرد
حرفاش برام مفهومي نداشت درست مثله روزاي قبل.انگار نميفهميدم چي ميگه نگاهم به سمت مامان اينا که داشتن با خوشحالي اين صحنه رونگاه ميکردن چرخيد دوباره روي چهره مصطفي ثابت موندنميدونستم چي بايدبگم اصلا دلم نميتپيد يا حسي تووجودم نبود انگاروافعا يه.مهره ي سوخته بودم مصطفي که سکوت منوديد به سمت بابا رفتوگفت
_حاج اقا به.خدا ازوقتي رفته.انگار يه تيکه.ازقلبم کنده جده التماس ميکنم.بزاريد ببريمش قول ميدم هرچي بخواد فراهم کنم فقط اجازه بدين ببرمش
بابا نگاهي به من انداخت وگفت
_خيله.خب ولي اگه يه دفعه ديگه خم به ابروش بياري من ميدونم وتو
مصطفي خم شدودست باباروبوسيد ودوباره سرجاش نشست

بابا_من اتمام حجتاموکردم به پسرتونم گفتم من پشت دخترم هستم اگرم ميبينين تا الان طلاقشو نگرفتم فقط براي اينکه اعتقاد داشتم انسان جايزالخطاست خداروشکر مصطفي هم فهميد اشتباهشو اما اقا مصطفي خوب بدون که اين اخرين باره که چنين فرصتي داري دفعه بعد ببينم خم به.ابروي اين دختر اومده با ازگل پايينتربهش گفتي من ميدونم وتو
_چشم حاج اقا چشم
منيژه خانم که حسابي خون خونشو ميخورد بعد از خوردن يه سره ي يه ليوان اب گفت
_اگه اجازه بدين رفع زحمت کنيم ليلي جون شماهم بروحاضرشد جهيزيه خودتم چيديم توخونه که خيالت راحت باشه با اجازه حاج اقاببريمت
به حرفاش توجه نکردموروي صندلي نشستم اصلا دلم نميخواست به اون زودي برگردم به خونه بااينکه ميدونستم ايندفعه خبري اژمنيژه خانم نيس اما تحمل زندگي به اون سردي هم برام سخت بود بابا که ديد عکس العملي نشون نميدم روبه منيژه خانم گفت
_ليلي اينجا ميمونه ايشالا اقا مصطفي فردا ميان دنبالشونو ميبرنش
خدا روشکر کردم وبعد ازرفتن اونا به اتاقم که دوباره بايد ترکش ميکردم پناه بردم نميدونستم خوشحالم يا ناراحت فقظ ميدونستم.احساسات تووجود منم مثله مصطفي خشک شده ورفتن ياموندن فرقي برام نداره
گاهي انقذر دنيا به.ادم سخت ميگيره که.ازيه جايي به بعد هيچ چيز زندگي برات معنا ومفهموني پيدا نميکنه ومرز بين غم.وشاديت ميشه اندازه يه تار مو درست مثله مرز عشق ونفرت
منم باازدست دادن عشق زندگيم.علي وبرادري که.ميپرستيدمش وازدواج ناموفق بايکي مثله مصطفي درست مثله يه گياهي خشک شده بودم که هرچه قدرم اب بهش بدن ونوربخوره براش فرقي نداره
فردا صبح اول وقت مصظفي با گل وشيريني اومد سراغمو دوباره اون ماشين وفضاي سنگينش منوراهي خونه جديدي کرد که درست يه کوچه با خونه خودمون فرق داشت
خونه جديد اجاره اي مصظفي حدودا صد متر بودوهيچ شباهتي به خونه تهرانمون نداشت ازانتخابش درست مثله زماني که تهران بودم متعجب شدموبا تمسخرگفتم
_برشکست شدي؟
نگاهي به چهره ي طلبکارانه ي من انداخت وبا لحني بي تفاوت گفت
_اره خوشحال باش
_يعني چي
_يعني اينکه داروندارم رفت سرم کلاه گذاشتن خيالت راحت شد؟حالا برو بالا؟
پس به خاطر همين دوباره پيداش شده بودحرصمو دراومدوبا کيفم ضربه ي محکمي بهش زدمو خواستم به طرف خونه برم که داد زد
_کجا ميري؟مگه تواين زندگي رونميخواي؟خونه مستقل مشهد نزديک مامانت اينا مامان منم که نيست بيفتين به جون هم ديوونه نشو برگرد بري برات بدتره منم ميرم سرکار ميام کاري بهت ندارم برگرد ليلي

باهمون حرص به سمتش برگشتم.وگفتم
_ايندفعه خيال کردي بازبوي پول به دماغت خورده هان؟
_نه توروميخوام نه پول باباتو فقط بهتره که برگردي پاي ابرومون وسطه بي عقلي نکن اگه طلاق بگيري هژارتا حرف پشت توئه.وبي اعتباري توبازارپشت من پس برگرد زندگيتوکن
حرفاش درست بود اما تلخ.انقدر تلخ که مزه ز زهرشو تا عمق وجودم حس کردم وبا گريه وارد خونه بخت جديدم شدم خونه اي که تک تک اسبابش جهيزيه ي من پرکرده بودو کارگر ها يکي يکي بادقت اوناروميچيدن ويکيشون زيرلب برامون اهنگ بادا بادا مبارک باد برامون ميخوند
نميدونست ما چه جورعروس ودومادي هستيم وبا چه اميدوهدفي کنار هم قراره زندگي کنيم
بعداز چيده شدن اخرين تکه ازوسايل بدون توجه به مصطفي به اتاق پناه بردموخوابيدم مصطفي هم بعد ازحساب کردن پول کارگرا يه گوشه اي ديگه بي توجه به من درازکشيد
ازشرايط خودم خندم گژفت زندگي من تبديل به يه طنز تلخ شده بود زندگي من شده بود همش مصلحت واينده نگري يادمه تونوجووني هميشه تصورم اززندگي مشترک مهرومحبت ووفاداري ولذت بود اما الان تنها چيزي که زندگي منو ميساخت ونگه ميداشت مصلحت بفيه بود من به.خاطرپدرومادرمصطفي به خاظر پول
من تسليم مصلحت شده بودم نه عشق نه اميد ونه هيچ چيز ديگه .همه ي اينا برام نامفهوم وگنگ بود

عصر همون روز بابا براي ديدن خونه ووضعيت جديدمون به اونجا اومد تنها کاري که ميتونستم.براي راحت شدن خيالش انجام بدم خوشحال نشون دادن خودم بود مصطفي هم به روي خودش نياوردوطوري رفتارميکرد که انگارهمه چيز خوب وعاديه باباهم باديدن حال ما بعد ازراحت شدن خيالش دوباره به.خونه برگشت وتنهاشديم.حالا که به مشهد برگشته بوديم تصميم گرفتم دوباره به بيمارستان برگردم واونجا مشغول کار شم با مصطفي هم صحبت کردم وگفت که مشکلي با اين قضيه نداره وبراي اولين بار به عقيده من احترام گذاشت فرداي اون روز يه راست به بيمارستان رفتم.بيماژستان هنوزم پرازمجروح جنگي وجانبازاي شيميايي بود واصلا فرقي با قبل جنگ نداشت به خاطر همينم خيلي ازاومدنم استقبال شدواژهمون روز مشغول کار شدم
خداروشکرازوقتي به مشهد برگشته بودم حال واوضام خيلي خيلي بهتر ازقبل شده بودوکارتوبيمارستان انقدر خسته ام ميکرد که شب حال فکر کردن به بدبختيام ونداشتم وحسنش اين بود که زندگيم شده بود روز کردن شب وشب کردن روز
مصطفي هم ازصبح تاشب بيرون بودوکمتر به من گير ميداد ازکاراش اصلا سردرنمياوردم اما اين اواخر خيلي پريشون وپکر ميشدوندرتا اشتها به غذا داشت اما هيچ کدوم ازرفتاراش براي من اهميتي نداشت وازوقتي اونطوري تحقيرم کرده بودم صد برابر سرد ترشده بودم
تنها ميکن روحم بيمارستان وخاک اميرعباس وعلي بودمخصوقا اينکه توي بيمارستان با دختري به اسم لعيا که يکي ازمريض ها بود اشنا شده بودم واکثر مواقع بيکاريم وکنار اون ميگذروندم لعيا از بچگي مادرش وازدست داده وپدرش وبرادرش مفقود شده بودن.انقدر سختي کشيده ومقاوم بود که با حيال راحت ازغصه هام براش ميگفتم واونم با صبر هميشگيش منو دلداري ميداد
بازم دلم هواشو کرده بودوبعد از تموم شدن شيفتم تصميم گرفتم سري به اتاقش بزنم لعيا روي تخت پشت به من درازکشيده بودو شونه هاش تکون ميخوردرفتم نزديکشو دستم وروي شونه هاش گذاشتم با تماس دستم به.سمتم برگشت وچشماي پرازاشکشو بهم دوخت
لعيا_بازم نبود!
_ناراحت نباش حتما فردا شب اسمشو اعلام ميکنن
_ميگن صليب سرخ رفته سراغشون اگه اسير بودن اسمشو ميشنيدم خانم پرستار
_چي بگم؟منم.درکت ميکنم به خدا ميدونم نگراني اما اين استرسا براي قلبت بده ها.کمتر فکروخيال کن اين راديوتم بده.به من هروقت اسمشونو شنيدم بهت ميگم
دستموکهبه سمته راديو بردم ازجا پريدومچموگرفت
_نه خانم پرستار اين نباشه من ميميرم
_اخه اينجوري خودتو ازبين ميبري دختر فکر اون عمه.ي پيرت باش که فقط توروداره الان بباد ببينه بازراديودستته اينجا روميذاره روسرش
_اشکال نداره.خانم من جوابشو ميدم

درهر صورت دختر خوب اون قلب توضعيف ترازاونيه که انقدر بهش فشار بياري
_چيکارکنم خانم پرستارازدار دنيا فقط بابام وداداشم وداشتم که اونم معلوم نيس کجان مردن زنده ان ازوقتي بااسيرا مصاحبه کردنواسمشونو گفتن دلم مثله سيروسرکه ميجوشه که صداشونوبشنوم
_ميدونم چي ميگي عزيزم من خودم هم حواهر شهيدم هم همسرشهيد اما توکه هميشه سنگ صبورمن بودي درست نيس انقدر ضعيف باشي توکل به.خدا کن ايشالا پيداشون ميشه
لعيا لبخند تلخي تحويلم دادودوباره وراديوشو تودست گرفت وپيچشو چرخوند منم که ديدم کلا حرفام بي تاثيره سري تکون دادم وازاتاق بيرون اومدم اصلا حوصله رفتن به خونه رونداشتم حالم حال خوبي بود که به هيچ عنوان دوست ن اشتم فضاي خونه واخمهاي مصطفي خرابش کنه براي همين يه کيلوشيريني خريدم وبه ديدن مامان رفتم
مامان توحياط مشغول بافتن لباس بود دويدم سمتشو بعد ازبوسيدن صورتش گفتم
_سلام مامان گلم چطوره
_به به چي شده حالت خوبه خداروشکر؟
_چيزي نشده حوصله خونه رو نداشتم گفتم قبلش بيام اينجا يه سربزنم
_خب زنگ بزن شوهرت بياد شام اينجا باشين
_نه مامان جان مياد اينجا اخم وتخم ميکنه براتون ولش کن
_پس،زودتر برو خونه صداش درنياد
_واي مامان دودقيقه اومدم ببينمتونا
_اخه توچرا ازخونه فراري اي ازوقتي رفتي تواون بيمارستان شب وروزت اونجاست خب حق داره.حرف بزنه
_هيچم حق نداره انقدر خودش سرش گرمه که اصلا يادش رفته زن داره
مامان عصبي شدودرحالي که ميله ي نخ بافتنيجو تند تند ميپيچيد گفت
_دختر زندگيته.به جاي فرار برو بسازش بهش محبت کن جواب ميده
_اخه مامان جان کدوم محبت محبتي که نباشه رو ازکجا بيارم اصلا ميدونيد چيه من اشتياه کردم اومدم برميگردم همون بیمارستان فعلا خداحافظ…

ادامه دارد…

ادامه این رمان را فردا در سایت اولی ها بخش کتاب و رمان بخوانید…

اولی ها ...
ما را در سایت اولی ها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : رضا معتمد avaliha بازدید : 234 تاريخ : دوشنبه 16 مرداد 1396 ساعت: 16:56