رمان عاشقانه منفی عشق – قسمت سی و هفتم

ساخت وبلاگ

آنچه گذشت: قسمت سی و ششم

رمان عاشقانه منفی عشق “قسمت سی و هفتم”

…ازحام بلندشدم وبذون اينکه منتظر جواب مامان باشم با غصبانيت به سمت دررفتم
هيچکس منو ذرک نميکرد انگار همه اززن توقع داشتن زندگيشو بسازه نگه داره بسوزه من نميفهميدم اين وسط مرد پس چيکارست يا اينکه توزندگي اي که محبت نيس احتراما شکسته چجوري،بايد عشق ورزيد منکه روزاي اول تلاشم کرده بودم اين مصطفي بود که باسردي وتند مزاجيش منو دورکرد نه من
باهمين افکاردرهم نگاهي به اسمون انداختم ووقتي ديدم هواروشنه دوباره به بيمارستان برگشتم

خيلي سخت بود که انقدر احساس تنهايي داشتم که حتي مامان هم درکم نميکرد همه خودشونو غرق روزمرگيو زندگيشون کرده بودن وهيچ کس حوصله ي دعوا وقهرواشتي نداشت ميدونستم مامانم ازوقتي اميرعباس رفته حوصله هيچ کاري ونداره وازترس بهم خوردن دوباره ژندگيم منوازخودش طرد ميکنه اما اين وسط دل من چه گناهي داشت که فقط شده بو د اسيرمصلحت خواهي بقيه ومحکوم به ادامه زندگي باکسي که هيچ محبتي بينمون نبود(عکس کاور برگرفته ازاين حمله رمانه)
به بيمارستان که رسيدم يه راست به اتاق تعويض لباس رفتم وبعد از پوشيدن روپوشم حودمو به ّ اولين مريض رسوندم و با استرس وعصبانيت مشغول زدن سرم دستش شدم
دکتر متخصص که بالاسر مريض بود با تعجب به حرکات عصبي من نگاه کردوگفت
_خانم مشهدي شما حالتون خوب نيستا؟
_خوبم دکتر
_معلومه که خوب نيستي شيفتتم که تموم شده اينجا چيکارميکني
_اشکال داره مگه دکتر خب دلم نيومد برم
دکتراشاره اي به دست بيمارکردوگفت
_وقتي بيست بارسوزن وتودستش ميکني ورگ وپيدا نميکني اشکال داره برو استراحت کن من براش ميزنم
باشرمندگي اول به دست بادکرده ي بيماروبعد دکترنگاهي انداختم وازاتاق بيرون رفتم اگر توکارمم هم مثله زندگيم بي دقتي ميکردم کارم ديگه ساخته بود با قدمهاي سنگين ازاتاق مريض دورشدم بازهم ازته راهرو صداي راديو ميومد فورا خودمو به اتاقش رسوندم وديدم باز اشک ميريزه ونفسش تنگه
باعصبانيت راديوروازش گرفتم وپرت کردم
_ديوونه شدي چرا گريه ميکني ؟بهت گفتم برا خطر ناکه نميفهمي؟؟نه حتما بايد بميري
اين کلماتوطوري گفتم که گريه لغيا بيشترشدوخودشو تواغوشم انداخت دلم حسابي براش سوخت انقدر عصبي بودم که خودمم نميفهميدم چيکارميکنم راديورو دوباره ازروي زمين برداشتم وبهش پس دادم ودرحالي که کمک ميکردم بخوابه ماسک اکسيژنو روي صورتش گذاشتم
_بيا ببخشيد سرت داد زدم حالم خوب نبود
راديوروگرفت وهق هق کنان دوباره پيچشو چر خوندوصداي راديوبلند شد (سلام اينجانب حسن عبدي…به نام خدا سعيد محمدي هستم)راست ميگفت اسم پدووبرادرش بين هيچ کدوم ازاسما نبود ناگزيرازحابلندشدموبه سمت دررفتم که.صدايي منو درجا ميخ کوب کرد(به نام خدا علي زمان هستم ……)

علي زمان…علي زمان…علي زمان
اين اسم هزاربارتوگوشم پيچيد صداي خودش بود لحن خودش بود اسم خودش بود باورم نميشد نميتونستم بفهممم دورم چي ميگذره نميفهمبدم چرا اين اسم وازراديو شنيدم چرا.مگه چند تا علي زمان داشتيم که همصداي علي بودن مگه چندتا علي داشتيم که اينطوري خودشونو معرفي کنن
برگشتم به سمت لعيا با چشمايي پرازاشک نااميدانه به راديوچشم دوخته بودومتوجه حال من نميشد دويدم سمتشو راديوروازش کشيدم وصداشو تااخر بالابردم اما تموم شده بود اون قسمت تموم شده بود با کلافگي به سمت در رفتم دلم ميخواست تمام راديوهاي عالمو ميخريدم تا يه بارديگه مظمئن ميشدم تا يه بارديگه اسمشو ميشنيدم اما نه من مطمئن بودم من صداي علي روميشناختم محال بود اشتباه کنم محال بود
تا ته راهرو دويدم قسمت پذيرشم راديوداشت با دستپاچگي روشنش کردم اما پخش نميشدو خبري نبود دوباره به طبقه ي ذوم رفتم ازهمه عين ديوونه ها ازهمه سوال ميکودم فقط ميخواستم مظمين بشم ازهرکي رد ميشدمي پرسيدم (خانم شما اسم علي زمانوشنيدين؟…اقا شما چي شما اين اسم وشنيدين؟ )
بعضي جوابا اره بعضي نه بود دوباره اومدم پايين وررفتم تواتاق لعيا زن قدبلندي با چادرمشکي اونجا ايستاده بود بابازشدن دربرگشت سمتمو چشماي پرازاشکشوبهم دوخت.
_فاظمه؛ خودش بود؟؟؟
سرشو به نشانه ي مثبت تکون داد.پاهام سست شدوافتادم روي زمين

*********

فصل چهارم_مشهد_۱۳۶۹
تلفن بيشترازده.بارزنگ خورده بود.ميدونستم مامانه کاش يه کم درکم.ميکردن اخه من چه.جوري ميومدم وتويه.هميچين مراسمي شرکت ميکردم.هيچ کس حال منو نميفهميد فقط فاطمه بود که با نگاه هاي معني دارش بهم ميغهموند که درکم مبکنه امان ازبقيه ي نگاه ها که يا توش ترحم بود يا سرزنش امان ازحرفايي که پشت سرم شنيده.بودم امان ازتهمتايي که خورده بودم ميگفتن بي وفام ميگفتن خائنم ميگفتن تنوع ظلبم درست همونايي که خبر شهادت علي که اومد واسه من دست به سينه ميکوبيدن واشک ميريختن که اي واي دختر مردم بيوه شدوبيوه.خوبيت نداره مجرد راه.بره
داغ دل خودم کم بود حرفاي اينام ولم نميکرد بازصداي تلفن بلندشد ديگه مخم داشت ميترکيد بلندشدمو با اکراه گوشي روبرداشتم
_الو…ليلي…فاطمم چرا برنميداري
_اا تويي به.خدا فکرکردم مامانه
_خب چرا نميخواستي جوابشوبدي
_به خاطر امروز ديگه حتما ميخواست بپرسه ميام يانه
چند دقيقه اي سکوت کردوگفت
_والا منم نميفهمم بايد ازت بخوام بياي يانه.
_اون که هنوز نميدونه من ازدواج کردم اگه بيام واونجا اتفاقي بيفته کي حرف مردم وجمع ميکنه اصلا اومدم درست نيس حالم خيلي خرابه فاطمه بهترين چيز تنهايي برام
_باشه حداقل بزن ازخونه بيرون من نگرانتم
_نگران نباش عزيزم نبايد يه همچين روزي روخراب کني براي خودت
ازفاطمه خداحافظي کردم وگوشي روگذاشتم سرم به شدت درد ميکردوانگار چشمام داشت ازحدقه بيرون ميزد بلند شدم ويه مسکن خوردم وبه اتاق رفتم.دلم مثله.سيروسرکه ميجوشيدوحال خودمو نميفهميدم علي داشت برميگشت اما علي اي که ديگه سهم من نبود اگه منتظر مونده بودم وازدواج نميکردم شايد بهترين روز زندگيم ميشد اما الان ……
اشکهايم روي گونه هام سرخورد اين براي بارهزاوم بود که.ازصبح پاکشون ميکردم خيلي دلم ميخواست ميتونستم بي تفاوت باشم ديه دل من انقدرراهم کشش نداشت که تحمل اين اتفاقو بکنه اما هرچي بيشتر،سعي ميکردم کمتر موفق ميشدم چجوري ميتونستم بگم به من ربطي نداره اين جمله رو قانون وشرع ميگفت نه دل من …ازدلم که ميپرسيدم ميگفت علي توداره برميگرده کسي که با تمام وجود مي پرستيش …..واي ليلي بگو استغفرالله …بروتوبه کن توزن يه نفرديگه اي وتوفکره…شيطون اومده تووجودت…اما اين شيطون نبود خودمو که نميتونستم گول بزنم دل بي صاحاب شدم داشت براي ديدنش ازجاکنده ميشد …..بايد ميديدمش حتي شده ازدور تانميديدمش اروم نميگرفتم به مردم چه تودل من چي ميگذره هرچي باشه من واون يه روزي…بازصداي وجدانم بلندشد توغلط ميکني وقتي عقد مصطفي شدي به کسي فکر کني خيرسرت نمازميخوني وروزه ميگيري!؟؟..

چه ربطي به نمازوروزه داره؟؟هيج جاي دين ننوشته دل عاشق حکمش چيه.من بايد ميديدمش بايد ….بوي اسفند بلند شد واي که اين بو بدجور حالمو بهم ميريخت ياد چهره ي نمکي وسربه زيرعلي که باقدمهاي سنگين به ظرف ميادواروم سلام ميکنه …اونم بابوي اسفندي که درحال جز جزکردنه وتودستشه .بو بيشتروبيشتر ميشد بلند شدم وازپنجره نگاهي به بيرون انداختم جلوي خونشون غلغله بود ازجمعيت اما هنوز نرسيده بودن ميدونستم اميرمهدي هم جز استقبال کنندگان رفته دنبالش کاش منم ……بازدوباره نهيبي به خودم زدم وساکت شدم خداروشکر مصطفي سرکاربودوحال وروزمونميديد.سرمو بيشتر ازپنجره به بيرون خم کردم چراغهاي رنگي حتي تادم پنجره ي ما کشيده شده بودن وروشن وخاموش ميشداما لذت بردن از همه چي براي من ممنوع بود…دلم بدجوري گرفت وبا حرص پنجره روبستم …صداي گوش خراشش دلمو لرزوند …رفتم ظرف کمدوچادر مشکيمو سرکرردم ديگه نميخواستم فکر کنم فقظ ميخواستم ببينم دلم چي ميگه هنوز صداي ليلي گفتناش توگوشم بود چجوري ميتونستم بي تفاوت باشم چجوري
با ترس درب خونه روبازکردم خداروشکر کسي تو کوچه نبود..زيرلب گفتم خداروشکر کسي توميلان نيس (درزبان مشهدي به کوچه ميگن ميلان)
به طرف خونه ي علي به راه افتادم سرکوچه تصويربزرگ اميرعباس خودنمايي ميکردچند دقيقه اي وايسادم وبهش نگاه کردم حس کردم مثله قبلنا سرزنشم ميکنه …روموازش برگردوندمو پشت تيربرق کنارکوچه خودمون مخفي کردم .خونشون پرازرفت وامد بود حتي مامان وزهره وبهار هم جلوي منتظر وايساده بودن وهردوشون هرازگاهي به کوچه پشتي نگاه ميکردن انگار حس کرده بودن که ممکنه پيدام بشه .همينطوري که منتظر بودم خانمي بهم نزديک شدوازپشت سرزد روي شونم
_ببخشيد خانم ازاده.قراره بياد ؟؟
ازترس درجاميخکوب شده بودم اما ازسوالش معلوم بو که منونميشناسه بدون اينکه برگردم بله ي يواشي گفتم زن ديگري،نزديک شدوبه همين خانم اولي گفت:اره پسرزهرا خانمه همه فکرميکردن شهيد شده اما زنده بوده وبرگشته بيچاره نامزدم داشت که مثله ليلي ومجنون بوذن امادختره زود شوهرکرد رفت
زن اول خنديدوگفت
_اگه انقدرزود شوهرکرده که ديگه ليلي نبوده به فکر خودش بوده
_نميدونم والا پشت مردم نميشه حرف زد
با هرحرفشون خون خونمو ميخورد دلم ميخواست برگردم وهرچي ازدهنم دربياد بگم اما توقف ماشين اميرمهدي جلوي خونه ي زهرا خانم منوازهرکاري بازداشت

جمعيت به سمت ماشين هجوم برد کلافه روي پنجه پاهام ايستادم تا بتونم بهتر ببينم اما انقدر ادم اونجا ايستاده بود که مانع ديدم ميشد دونه دونه شاخ گل بود که مردم به.طرف ماشين ميانداختن وهياهوي زيادي جلوي دربود مامان وزهره هم که تازه ازميون جمعيت بيرون اومدن با چشمايي سرخ زدن زيرگريه نشستن روي،زمين…دلم داشت ازجاکنده ميشد دوست داشتم يه.نفس تا اونجا ميدويدم وميديدمش صداي صلوات ودست بلندوبلندوتر شد چهره ي خوشحال اميرمهدي ويوسف وديدم که هردو ازماشين پياده شدن ودرب عقب وبازکردن …چشمام وتيزترکردم . …همه جا عطر گلاب ودود اسفند پيچيد….ازدور ديدمش مثله هميشه باقدبلندش ازدورديده ميشد …پيرهن سفيد….سرتراشيده باسيبيل هاي پهن مثله همه اسرا . ……چه قدر فرق کرده بود به وضوح ميديم شکسته ترشده ۷سال اسارت شوخي نبود….يه کم خودمو نزديک ترکردم …اروم توي دلم صداش کردم (علي…علي جان…)…انگاري اونم فهميدوصداي دلموشنيده بود برگشت وسمت چپشو باکنجکاوي نگاه کرد چادرمو کامل روي صورتم گرفتم اما اون هنوزم دنبال من بود ميدونستم درست مثله من عطر بودنمو حس کرد .
هجوم جمعيت دوباره.جلوي ديدموگرفت همه داشتن پشت هم وارد خونه ميشدن احتمالا علي روهم برده بودن چه قدردلم ميحواست ساعتها اونجا بوذم وميديدمش …چرادنيا با من اينطوري ميکرد چرا…چرا هميشه بايد عاشقاي واقعي انقدرسختي ميکشيدن چرا هميشه نبايد وصالي اتفاق ميفتاد…چرا دل من مثله ليلي بايد خون ميشد و سهم من ازون همه عشق فقط يه لحظه نگاه بود
.._اينجا چيکارميکني
با شنيدن صداي پشت سرم مثله ميخ تو تنم فرو رفتم…

ادامه دارد…

ادامه این رمان را فردا در سایت اولی ها بخش کتاب و رمان بخوانید…

اولی ها ...
ما را در سایت اولی ها دنبال می کنید

برچسب : رمان,عاشقانه,منفی,عشق,قسمت,هفتم, نویسنده : رضا معتمد avaliha بازدید : 283 تاريخ : پنجشنبه 26 مرداد 1396 ساعت: 14:18