اولی ها

متن مرتبط با «منفی» در سایت اولی ها نوشته شده است

نمره منفی گواهینامه را به این شکل استعلام کنید

  • نمره منفی گواهینامه را به این شکل استعلام کنید سرهنگ احمد کرمی‌اسد رئیس مرکز اجرائیات راهور ناجا در مورد جزئیات الصاق نمره منفی به رانندگان ... نوشته نمره منفی گواهینامه را به این شکل استعلام کنید او,گواهینامه,استعلام ...ادامه مطلب

  • رمان عاشقانه منفی عشق – قسمت پایانی

  • آنچه گذشت: قسمت چهل و یکم رمان عاشقانه منفی عشق “قسمت پایانی” …ازظهرم گذشته بود اما بازم ازعلي خبري نبود ته دلم نااميدي نشست فهميدم بايد براي هميشه اين عشق وابدي کنم وبزارم کنارفهميدم که ديگه مثله قديما مشتاق ديدن من نيست .کم کم تعداد مردها زياد شدوهمه براي هم زدن غروب خودشونو رسوندن به جزکسي که تا صبح بدون وقفه پاي سمنو وايميستادوبا قدرت هم ميزد ..چه قدر جاش خالي بودوازنبودنش دلم داشت حسابي ميترکيد…دلم نميخواست به دستش بيارم يا ماله من باشه اما نبودن اون واميرغباس بدجوري داغ دلمو تازه ميکرد..درحالي که زهرا خانم بودوميدونستم هم خبرداره من جداشدم وهم خبرداره که امروز روز نذريه ….بالاخره غروب,رمان,عاشقانه,منفی,قسمت,پایانی ...ادامه مطلب

  • رمان عاشقانه منفی عشق – قسمت چهل و یکم

  • آنچه گذشت: قسمت چهلم رمان عاشقانه منفی عشق “قسمت چهل و یکم” …کنجکاو شدمو کليد انداختم ودروباز کردم اروم وبا احتياط وارد خونه شدم اما مثله اينکه حقيقتا کسي خونه نبود ولي ظاهر خونه به شدت عجيب وبهم ريخته بود انگاري کسي دعواش شده باشه تموم فرش ها چروک وجمع شده پرده ها کنده شده ودرکابينت ها همه بازبودن ازديدن اون صحنه وحشت کردمو به طرف اتاق رفتم اتاق هم دست کمي از پذيرايي نداشت انگار تواون خونه بمب منفجر شده بود به زور يه حاي خالي پيدا ميکردم وپامو ميذاشتم تا بتونم راه برم اما همين که اومدم برگردم باديدن مرد چاق وقوي هيکلي جلوم جيغ بلندي کشيدمو افتا م روي زمين.مرد با سيبيل هاي پهنش بازي کردوبا ,رمان,عاشقانه,منفی,قسمت ...ادامه مطلب

  • رمان عاشقانه منفی عشق – قسمت چهلم

  • آنچه گذشت: قسمت سی و نهم رمان عاشقانه منفی عشق “قسمت چهلم” …همه حال وروزشون بد بود انگاري هيچ کس نميفهميد دورش چي ميگذره بالاخره قداهاي دوروبرمون کم شد معلوم بود هرطور شده مصطفي رودور کردن.بعد ازتموم شدن صدا ها علي ازجابلند شدوبدون اينکه نگاهي به بقيه بکنه زيرلب خداحافظي کردورفت ميدونستم خيلي ناراحته حسابي نگرانش شدم اگر سکته ميکرد چي…؟ امير مهدي بعد ازرفتن علي سري ازتاسف تکون دادودرحالي که خون ريخته شده رو دستاشو پاک ميکرد گفت_اينطوري نميشه بابد يه فکر اساسي کرد اين با اين اوضاع دست ازسر ليلي برنميداره وهممونو اذيت ميکنهمامان که باز ميگرن سرش درحال عود کردن بود به زور دستشو گرفت به زانوشو ,رمان,عاشقانه,منفی,عشق,قسمت,چهلم ...ادامه مطلب

  • رمان عاشقانه منفی عشق – قسمت سی و نهم

  • آنچه گذشت: قسمت سی و هشتم رمان عاشقانه منفی عشق “قسمت سی و نهم” …چشماشو ازفرط خشم درشتر کردوبايه حرکت منو پرت کرداونطرف تروگفت_وقتي ابروي تو و اون پسره ي جانمازاب کشيده روبردم ميفهمي که ازين غلطا نکني فکرم نکن طلاقت ميدم انقدر معطلت ميکنم تا موهاتم رنگ دندونات بشهرفت به سمت کمدوچادرمو به سمتم پرت کردوگفت_بپوش دنبال من راه بيفت_کجا بيام؟_کلانتري_کلانتري واسه چي_واسه شکايت ازکسي که چشم ناپاک به ناموس مردم دارهبا شنيدن اين حرف انگار بهم برق وصل کردن دوباره با زانو خودمو کشيدم جلووگرفتمش_توروخدا گندش نکن قضيه رو ابروي هممون ميره اون رزمندس گناه داره واسه منو تو پاشو داده کوتاه بيا مصطفيدوباره د,رمان,عاشقانه,منفی,عشق,قسمت,نهم ...ادامه مطلب

  • رمان عاشقانه منفی عشق – قسمت سی و هشتم

  • آنچه گذشت: قسمت سی و هفتم رمان عاشقانه منفی عشق “قسمت سی و هشتم” …زیر لب گفتم يا خدا وبه سمتش برگشتم چشماش مثله همبشه جدي وپرازغضب …هيچ توضيحي براش نداشتم سرموانداختم پايين و حرف نزدم دستشو محکم دور بازوم احاطه کردو آروم گفت :_فيلت ياد پندوستان کرده هان؟؟خجالت نميکشي! ميخواي يه دادبزنم کل محلتون بفهمن چه قدربي ابرويي هان؟؟راه بيفت بروخونه…گمشوخونه يالابا حرکت دستشو به جلو هولم داد راست ميگفت هيچ دفاعي ازخودم نداشتم هيچي مصطفي هم دنبال بهونه براي راه انداختن دعوا بود ميدونستم با کينه اي که اين داره ازين به بعد داستان داريم .دروبازکردودوباره هولم داد تووپشت سردروبست .جرات نگاه کردن توچشماشو ند,رمان,عاشقانه,منفی,عشق,قسمت,هشتم ...ادامه مطلب

  • رمان عاشقانه منفی عشق – قسمت سی و هفتم

  • آنچه گذشت: قسمت سی و ششم رمان عاشقانه منفی عشق “قسمت سی و هفتم” …ازحام بلندشدم وبذون اينکه منتظر جواب مامان باشم با غصبانيت به سمت دررفتمهيچکس منو ذرک نميکرد انگار همه اززن توقع داشتن زندگيشو بسازه نگه داره بسوزه من نميفهميدم اين وسط مرد پس چيکارست يا اينکه توزندگي اي که محبت نيس احتراما شکسته چجوري،بايد عشق ورزيد منکه روزاي اول تلاشم کرده بودم اين مصطفي بود که باسردي وتند مزاجيش منو دورکرد نه منباهمين افکاردرهم نگاهي به اسمون انداختم ووقتي ديدم هواروشنه دوباره به بيمارستان برگشتم خيلي سخت بود که انقدر احساس تنهايي داشتم که حتي مامان هم درکم نميکرد همه خودشونو غرق روزمرگيو زندگيشون کرده بود,رمان,عاشقانه,منفی,عشق,قسمت,هفتم ...ادامه مطلب

  • رمان عاشقانه منفی عشق – قسمت سی و ششم

  • آنچه گذشت: قسمت سی و پنجم رمان عاشقانه منفی عشق “قسمت سی و ششم” …منيژه خانم که از درون داشت منفجر می شد نگاه پرازنفرتشو اول به من دوخت وبعدروبه مصطفي گفت_بيا هزارباربهت گفتم.زياده روي نکن خب حاج اقا حق داره درشت بارمون کنه ديگه خودت پاشو جلو همه از زنت معذرت بخواه بزار حاج اقا بفهمه که عوض شدي (د, ...ادامه مطلب

  • رمان عاشقانه منفی عشق – قسمت سی و چهارم

  • آنچه گذشت: قسمت سی و سوم رمان عاشقانه منفی عشق “قسمت سی و چهارم” …هيچي نشده اومده بودن دنبالمازترسم چشم چرخوندم دنبال ماشين نحسش اما مثله اينکه نبود ومهري تنها اومده بودخيالم که راحت شد به ظرف مزاراميرعباس به راه افتادم وسعي کردم نسبت به مهري کاملا بي تفاوت باشم ازدورميديدم شونه هاش داره ميلرزه ا, ...ادامه مطلب

  • رمان عاشقانه منفی عشق – قسمت سی و پنجم

  • آنچه گذشت: قسمت سی و چهارم رمان عاشقانه منفی عشق “قسمت سی و پنجم” …بدون اينکه چادروکفشمو درارم روي زمين نشستم وسرموبين دستام گرفتماميرمهدي_نگرا نباش من سربسته قضيه روگفتم البته بابا همينطوريشم خون خونشو ميخورد ولي حالا قرارشده شاموزود بخوريم وبريم اونجا_نميخواستم بفهمن امير.حالا چيکارکنم_ليلي شتر, ...ادامه مطلب

  • رمان عاشقانه منفی عشق – قسمت سی و سوم

  • آنچه گذشت: قسمت سی و دوم رمان عاشقانه منفی عشق “قسمت سی و سوم” …چند بار پشت هم بوق خوردوبرداشت_بله بفرماييد _الوامير…_سلام ليلي جان تويي؟خوبي ابجي بچت خوبه؟بغض راه گلوموبست باورم نميشد بايکي ازخونواده خودم حرف ميزدم_الو ليلي چرا حرف نميزني چيزي شده ابجي؟؟نميتونستم حرف بزنم انقدر دلم شکسته بود که , ...ادامه مطلب

  • رمان عاشقانه منفی عشق – قسمت سی و دوم

  • آنچه گذشت: قسمت سی و یکم رمان عاشقانه منفی عشق “قسمت سی و دوم” …سيني جوشونده هارو روي تخت گذاشت و از اتاق بيرون رفت حتي حال بلند شدنو خوردنشونو نداشتم از همه بدتر عرق سردي بود که روي بدنم نشسته بود حالم خيلي بد بود دلم ميخواست خودموبچه باهم ميمرديم وازين زندگي راحت ميشديم خودمو باسختي تکرن دادم و, ...ادامه مطلب

  • رمان عاشقانه منفی عشق – قسمت سی و یکم

  • آنچه گذشت: قسمت سی ام رمان عاشقانه منفی عشق “قسمت سی و یکم” …سرم به شدت درد گرفته بود اصلا ادمي نبودم که اهل گريه هاي زيادوخالي کردن خودم باشم بيشترمواقع هرحرصي که ميخوردم ،غمیکه داشتم.ميريختم توخودم تا يه روزي منفجر ميشدم وکنترل خودم دستم نبود اونروزم حرفي نزدم ذسرم به شدت درد گرفته بود صداي باز, ...ادامه مطلب

  • رمان عاشقانه منفی عشق – قسمت سی ام

  • آنچه گذشت: قسمت بیستم و نهم رمان عاشقانه منفی عشق “قسمت سی ام” …اينجورخونه ها رو با اين سروشکل فقط تو فيلما ديده بودم ،بسحياط خونه نزديک به سيصد متر فضا داشت که وسط اون يه استخراب بزرگ ودورتادورشو درختاي زيبا وتزييني پرکرده بودن دورهرکدوم ازباغچه ها هم پرازگلهاي سرخ وزرد بود که جلوه ي حياطودوبراب, ...ادامه مطلب

  • رمان عاشقانه منفی عشق – قسمت بیست و نهم

  • آنچه گذشت: قسمت بیستم و هشتم رمان عاشقانه منفی عشق “قسمت بیست و نهم” …اين توبودي که تموم زندگي با رفيقات بودي وتومغازه فکرکردي اينطوري پولدارشدن هنره توزندگيتو قرباني پولدارشدن کردي_من دوستت داشتم هنوزم دارم اما اگه پاتو کجبزاري من مبدونم وتو حالا هم اگه دلت نميخواد بابات برشکست شه پاشو ساکتوجمع , ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها