رمان عاشقانه منفی عشق – قسمت چهل و یکم

ساخت وبلاگ

آنچه گذشت: قسمت چهلم

رمان عاشقانه منفی عشق “قسمت چهل و یکم”

…کنجکاو شدمو کليد انداختم ودروباز کردم اروم وبا احتياط وارد خونه شدم اما مثله اينکه حقيقتا کسي خونه نبود ولي ظاهر خونه به شدت عجيب وبهم ريخته بود انگاري کسي دعواش شده باشه تموم فرش ها چروک وجمع شده پرده ها کنده شده ودرکابينت ها همه بازبودن ازديدن اون صحنه وحشت کردمو به طرف اتاق رفتم اتاق هم دست کمي از پذيرايي نداشت انگار تواون خونه بمب منفجر شده بود به زور يه حاي خالي پيدا ميکردم وپامو ميذاشتم تا بتونم راه برم اما همين که اومدم برگردم باديدن مرد چاق وقوي هيکلي جلوم جيغ بلندي کشيدمو افتا م روي زمين.مرد با سيبيل هاي پهنش بازي کردوبا عصبانيت گفت
_اون شوهر غول بيابونيت کدوم گوري هان؟!
جوابشو ندادمو با وحشت نگاهش کردم اروم دستشو برد بالاکه بزنتم اما قبلش دادزدم
_نزن نزن نميدونم به خدا
خنده ي بلندي کردوگفت
_ماهم نفهميديم دست جفتتون تويه کاسست تورو فرستاده تا عادي جلو کنه
با گيجي به حرفاش گوش دادم
_ببين ضعيفه يا ميگي شوهرلندهورت کدوم گوريه يا با همين چاقو(چاقوروازجيبش دراورد)ميکشمش
_به خدا من نميدونم کجاس ماداريم جداميشيم سه هفتس باهاش زندگي نکردم

اصلا براي چي دنبالشين .توکي هستي که من تاحالا نديدمت
مرد با حالت مسخره اي گفت
_يعني تونميدوني؟؟
_به خدا نميدونم ما ازهم جدا بوديم الانم ازدادگاه ميام نگاه کن(کاغذاي تودستمو گرفتم جلوش)
نگاه مختصري انداخت وچاقوشو دوباره توجيب پشتش فرو کردوگفت
_شوهرت گند بالا اورده زن .پول نزول کرده وحسابي توش مونده از تهران تااينجا ردشو زدم اما نميدونم کدوم ازخدا بيخبري ديشب بهش خبر داده که من رسيدم تا ديشب توخونش بود
با حيرت نگاش کردمو گفتم
_نزول کرده؟؟
_پس اون قصري که تهران داشتي ازچي بود هان؟از اسمون برات فرستاده بودن!؟نه خانم ازپول نزول بود اين اواخرم انقدرگند بالا اورد که داروندارش رفت وفرار کرد مشهد احمق خر فکر کرد ردشو نميزنم
تو دلم به خريت خودم خنديدم پس براي فرار اومده بود مشهد نه من چه قدر هممونو بازي داده بود.از حام بلند شدمو گفتم
_درهرحال من نميدونم کجاست
رفتم به طرف درکه جلومو گرفت وگفت
_واي به خالت اگه بدوني ونگي اونوقت همينطوري اوار ميشم رو سرت
پوزخندي زدمو گفتم
_اگه ميدونستم حتما تحويلت ميدادمش چون بدجوري دلم خونه ازش .بزار برم
ازجلو در کنار رفت وگفت
_برو ولي يادت باشه اگه بفهمم باهاش سروسر ي داري بدجوري حالتو جا ميارم ازامروزم فقظ تورو ميپام تا دست ازپا خطا نکني
با حرص به مرد خيره شدمو ازخونه زدم بيرون مصطفي فقط کم مونده بود فراري شه تا کارنامش خوب تکميل بشه وديگه کاري نبود که انجام نداده باشه

در حالي که ازترس هنوزم پاهام ميلرزيدوبه.زور راه ميرفتم خودمو به خونه رسوندم اميرمهدي جلوي درايستاده بودومنتظر باديدنم.دويد سمتموگفت
_چي شد؟من خواب موندم توچرا بدون من رفتي اخه؟
_فرقي نميکرد اصلا نيومد
اميرمهدي برافروخته شدومشتشو کوبيد به دروگفت
_مرتيکه الاغ ميخواد سرکارمون بزاره الان ميرم حاليش ميکنم
_کحاميري؟الان اونجا بودم .اقا پول نزول کرده همه طلبکارا دنبالشن معلومم نيست کجا فراريه
ازفرط تعجب چشماش ودرشت کردوگفت
_نه بابا!!پس الان دررفته؟
سري تکون دادمو گفتم
_اره نه خواهرش نه مادرش هيچ کدوم اثري نيست ازشون ميگن تا ديشب بودن امروز فرارکردن انگارمهري ومادرشم ميدونستن مصطفي چه گندي زده
اميرمهدي پوزخندي زدوگفت
_خودش گور خودشو کند بروتو زنگ بزنم احمد بياد ببينم بايد چيکارکنيم
_احمد؟
_اره ديگه احمد مومني که وکيله
همراه اميرمهدي وارد خونه شديم وبعد ازجواب پس دادن به مامان وبابا اميرمهدي شماره احمدوگرفت وباهاش صحبت کرد وقرار شد تانيم ساعت ديگه خودشو برسونه .منم رفتم لباساموکه خيس عرق شده بود عوض کردمو همون موقع سروکله ي احمد پيدا شد.
اميرمهدي تمام ماجرا رورا تعريف کردواحمد بعد ازکمي فکر کردن گفت
_خب اين به نفعتونه پيداش نشه اينجوري باسندومدرکي که برعليهش داريم ميتونيم طلاق غيابي روبگيريم
اميرمهدي_يعني اميدي هست؟
_خانم مشهدي هم ميتونن مهرشونو اجرا بزارن هم اگه اقاي سعادت پور جلسات دادگاه وشرکت نکنن ميشه طلاق غيابي روگرفت.
اميرمهدي_پس دست خودتو ميبوسه
همه يه نفس راحتي کشيديم وقرارشد احمد وکالت منو برعهده بگيره تا کاراي طلاق وانجام بده .بعد از رفتن احمد خونه ماپرازسکوت شد… نبودن اميرعباس …طلاق من…بي ابرويي مصطفي…جانبازي علي…غم وغصه ي مامان…اشک هاي بابا…وکسي که جاي علي خاک شده بود…زندگي بدون عشق وسخت من…بمب باران تهران…خونه لواسون…عمارت تهران…بچه ام که مظلوم کشته شد…همه وهمه درست مثله يه فيلم اومد جلوي چشممو رد شد نميدونستم چي درانتظارمه فقط روبه اسمون کردموازخدا خيرخواستم هم.براي خودم وهم براي علي

مشهد ۱۳۷۰
اخرين امضا روهم زدم وازدادگاه بيرون اومديم.هوا ابري بودوگرفته روبه اسمون نگاه کردم که اميرمهدي گفت
_بالاخره راحت شدي ليلي…
لبخند تلخي زدمو گفتم
_نميدونم امير ولي وقتي گرفتنش وانداختنش زندان يه جورايي هم دلم سوخت
_پول ربا همينه اتيش ميشه ميفته به جون ادم.امااين ربا خواري به نفع توشد
_اينطوري نگو اميرمهدي من دوست نداشتم ببينم کسي بشکنه جلوم مصطفي خيلي بلاسرمن اورد اما امروز که ديدمش بااون سرووضع ريشاي بلند شده وهيکل افتاده وچشماي خمار انگار يه اب ريختن رو کينه هاي من
_ازبس دل رحمي بابد جاي من بودي تا ازين لحظه ها لذت ميبردي گرچه اون سزاي اعمالشو ديد .واه دل تو به اين روز انداختش
_خدا عاقبتشو به خير کنه
اميرمهّدي سرشو تکون دادوگفت
_بريم که الان خونه حسابي شلوغه
_اره بريم راستي ظرف يه بار مصرف يادمون نره مامان ميکشتمون
با اميرمهدي سوار ماشين وشديم وبعد ازخريد مايحتاج نذري سمنو به خونه برگشتيم طبق معمول هميشه.حياط پراز رفت وامد هاي خانم هاي محل بود تواين چند سال اين اولين باربود که بساط نذري رو دوباره تونستيم پهن کنيم.
وارد حياط شدم مريم خانم طبق معمول مشغول شيطنت بودوبقيه هم دورش ميگفتن وميخنديدن.با ديدن من همه جا سکوت شدوهمه صورتشون پرازعلامت سوال بدون اينکّه بخوان چيزي بپرسن خودم به حرف اومدم وگفتم
_بالاخره تموم شد
مامان نفس راحتي کشيدوچشماشورو هم گذاشت
نميدونستن خداروشکر کنن يا ناراحت باشن هيچ کدوم حرفي نزدن ومنم بدون حرف وارد خونه شدم وچادرومقنعه اموازسرم دراوردم .نگاهم تواينه اتاق به صورتم برخورد کرد انگاري پرت شدم به سال شصت ودو يعني اخرين باري که نذري داشتيم وهنوز مجرد بودم حيلي فرق کرده بودم شکسته تروجاافتاده تر.تعداد موهاي سفيدمم بيشتر شده وبودوبدجورخودنمايي ميکرد اما تواون سن به هيچ چيز نرسيده بودم انگاري اين اتفاقات ايندمو گرفته بود .اميرمهدي بچه داشت… فاطمه براي خودش کسي شده بود اما من وعلي…
با ياد اوردن اسمش سرمو توحياط چرخوندم نيومده بود دلم حسابي گرفت فهميدم خيلي هم مشتاق نيست تا مثله قديما ازصبح نذري سمنو بياد توحياط وبه هواي من خونه نره.اين دفعه نيومده بود منم.سرذوق نبودم که کمکي بکنم اروم روي زمين درازکشيدموچشمام وبستم بااينکه ازمصطفي جداشده بودم روحم خسته ي خسته.بود

اونقدر خسته که هيچ مرحمي نميتونست ارومش کنه.مامان به اتاق اومدوباديدن من تواون حال گفت
_روز نذريه ها يادت رفته هميشه.لحظه شماري ميکردي؟
همونطوري با چشماي بسته خنديدموگفتم
_الان که ديگه چيزي برام نمونده که خوشحال بشم ازش
_پاشو ناشکري نکن همين که اسمش ازشناسنامت دراومد خداروشکر کن دختر توهنوز جوون وزيبايي کلي شانس داري هنوز
ازحرف مامان خندم گرفت من فقط پوست صورتم جوون بود نه دلم .چشمامو بازکردمو به زور ازجام بلند شدم.عکس اميرعباس بالاي سرم خودنمايي ميکرد دستي روي صورت قشنگش کشيدمو چادرمو برداشتم وبه حياط رفتم

ادامه دارد…

ادامه این رمان را فردا در سایت اولی ها بخش کتاب و رمان بخوانید…

اولی ها ...
ما را در سایت اولی ها دنبال می کنید

برچسب : رمان,عاشقانه,منفی,قسمت, نویسنده : رضا معتمد avaliha بازدید : 359 تاريخ : دوشنبه 30 مرداد 1396 ساعت: 17:33