رمان عاشقانه منفی عشق – قسمت چهلم

ساخت وبلاگ

آنچه گذشت: قسمت سی و نهم

رمان عاشقانه منفی عشق “قسمت چهلم”

…همه حال وروزشون بد بود انگاري هيچ کس نميفهميد دورش چي ميگذره بالاخره قداهاي دوروبرمون کم شد معلوم بود هرطور شده مصطفي رودور کردن.بعد ازتموم شدن صدا ها علي ازجابلند شدوبدون اينکه نگاهي به بقيه بکنه زيرلب خداحافظي کردورفت ميدونستم خيلي ناراحته حسابي نگرانش شدم اگر سکته ميکرد چي…؟

امير مهدي بعد ازرفتن علي سري ازتاسف تکون دادودرحالي که خون ريخته شده رو دستاشو پاک ميکرد گفت
_اينطوري نميشه بابد يه فکر اساسي کرد اين با اين اوضاع دست ازسر ليلي برنميداره وهممونو اذيت ميکنه
مامان که باز ميگرن سرش درحال عود کردن بود به زور دستشو گرفت به زانوشو ازحا بلند شد وزير لب غرغرزنان گفت
_بخت بچه ي من سياه شد بااين ادم چرا ما اعتماد بيجا بهش کرديم خدا ميدونه.همش تقصير خودمونه
ودرحالي که به سمت اتاق ميرفت شرو ع به گريه کرد باباهم الله اکبري گفت وروبه اميرمهدي کرد
_فردا بريد دادگاه هم درخواست طلاق بدين هم مهريه اشو بزارين اجرا تا ببينيم چي ميشه
امير مهدي سرشو به نشونه تاييد تکون دادوهمه برگشتن خونه ومن توحياط موندم ته دلم غوغا بود دلم ميخواست زمين دهن بازميکردومنو مي دريد انقدر دلم خون شده بود که توانايي ايستادن رو پاهامم نداشتم .نگاهمو به اسمون دوختم پرازستاره هاي نقره اي رنگ بود تودلم گفتم کاش همه اين اتفاقها خواب بود کاشي ميتونستم دوباره برگردم به گذشته وبه اميد ديدن علي تو کوچه شبمو صبح کنم کاش هيچ وقت بزرگ نميشدم که اينطوري دلم بشکنه خدا ميدونست الان علي چه حالي داشت خدا ميدونست امشب ميخوابيد يا مثله من تو دلش غوغا به پا بود………
ساعت هشت صبح جلوي دادگاه بوديم اگر اميرمهدي دستاي يخ کردمو نگرفته بود پاهام نميکشيد وارد بشم بالاخره با هزار بدبختي رفتيم ودرخواست طلاق داديم.نميدونستم خوشحال باشم با ناراحت اما اينو خوب ميدونستم که ديگه يه دقيقه هم تحمل مصطفي رو ندارم زندگي با مصطفي براي من پرازعذاب بود چه اول که با بي ميلي زنش شدم ؛چه بعد که نذاشت کانونمون گرم بشه ومثله کوه يخ بود؛چه زماني که با بي علاقگي مجبور بودم جسمشو تحمل کنم روزايي که تواغوشش بودم اما با بي ميلي روزايي که دستش که بهم ميخورد به جاي ذوق کردن بيشتر اذيت ميشدم ودلم ميخواست فرار کنم وقتايي که ميومد خونه بيشتر ازينکه خوشحال بشم ناراحت بودم و الان که دست بزن وفحاشي هم کرده بود.ديگه هيچ
زندگي با مصطفي هيچوقت براي من طعم شيريني وگرمي نداشت وحالا جلوي درب دادگاه خانواده رو به اتمام بود
بعد ازداد گاه اميرمهدي که منو تاسر کوچه همراهي کرد به خونه برگشت ومنم بين نگاههاي پرازمعناي مردم راهي خونه شدم

اومدم ازپيچ کوچه رد بشم که زني صدام کردوبه طرف صدا برگشتم .مهري بود که ازدور دوان دوان به سمتم ميومد ايستادم تا بهم برسه و.درحالي که نفس نفس مبزد سلام بريده اي کردوگفت
_داد گاه بودي؟
کمي تعلل کردم وگفتم
_چطور؟مصطفي فرستادت؟
_نه راستش من خودم اومدم باهات کارداشتم
کنجکاوانه نگاهش کردمو گفتم
_ببين اکه اون فرستادتت بهش بگو تحت هيچ شرايطي برنميگردم وخودش ميدونه دادگاه بالاخره حکم طلاقمو ميده چون مهريه امو ديگه نميتونه بده بايد بره اب خنک بخوره
مهري سرشو تکون دادوگفت
_نه نه نه مصطفي خبر نداره من خودم باهات کار داشتم
رفتم وروي پله ي مسجد نشستم ومهري هم کنارم نشست ومشغول بازي با انگشتاش شد انگاريه چيز مهمي وميخواست بگه .
_نميگي؟
_نميدونم اخه روم نميشه(لبشو گزيدوسرشو انداخت پايين )
کنجکاوانه نگاهش کردمو با کلافگي گفتم
_بگو به خدا جون ندارم ميخوام برم خونه.
اروم سرشو اورد بالا وگفت
_ ليلي…يادته که من عاشق وخاطر خواه اميرعباس بودم (نگاهشو برگردوند به عکس اميرعباس که سرکوچه بودوادامه داد)هنوزم هستم اما سنم داره ميره بالاوبايد ازدواج کنم هميشه هم دنبال کسي بودم که مثله اميرعباس باشه عقايد اونو داشته باشه.اومدم بگم اگه کمکم کني منم به مامان ميگم به مصطفي بگه طلاقتو بده ميدوني که حرف مامانو خوب ميخونه ورد نميکنه
با گيحي نگاهش کردمو گفتم
_چه کمکي کنم؟
من من کنان گفت
_من ميدونم تو عاشق علي هستي هنوز نگاهاتون و رفتارتون حرف دلتونو داد ميزنه.همينم مصطفي رو بهم ريخت اما …اما ليلي علي تنها کسيه که شبيه اميرعباسه تو اگه کمک کني من بهش برسم منم طلاقتو ميگيرم اين يه معامله ي خوبه
با بهت وحيرت بهش چشم دوختم چي ميخواست ازم؟؟؟؟علي رو ميخواست؟؟واي خدايا چه قدر منو عذاب ميدي اخه اين ديگه غيرقابل تحمله خدا .مهري با نگراني نگاهم کردوگفت
_تنها راهته ليلي بهش فکر کنم
نفهميدم چطوري دستمو بردم بالا وخوابوندم توصورتش

دستشو گرفت رو صورتشو با بغض وکينه نگاهم کرد از جا بلند شدمو دستمو به نشونه تحديد اوردم بالا وگفتم
_يه بار ديگه اسم علي رو بياري من ميدونم تو خجالت نميکشي اين بود جواب من بي چشم ورو من اينهمه کمکت کردم اينهمه توگوش اميرعباس خوندم بياد جلو ابروتو خريدم اين چه پيشنهاديه به من ميدي ميگي علي رودستي دستي بدبخت کنم بندازم تو تله ي شماها که پس فردا عين خودم بد بخت شه توخجالت نميشکي بي معرفت
با پررويي زل زد توچشمامو گفت
_من دل اين پسرو به اتيش ميکشم ازالان رقيبتم ليلي ولي بدون خودت خواستي انقدرم با مامان رومخ مصطفي راه ميريم تا موهاتو مثله دندونات سفيد کنه وطلاق نده
با دستم هولش دادم عقبو گفتم
_هميشه دل منو اشوب ميکردي نميدونستم واسه چي حالا فهميدم توهم مار صفت وبيشعوري خداروشکر که داداشم زنده نيست ببينتت چشماي کورتو بازکن ببين به عکسش ميتوني نگاه کني يا نه خيلي پستي مهري خيلي.
بازم چشماشو دريده تر کردوگفت
_الانم دارم ميرم براي معذرت خواهي دوست داري وايسا تماشا کن
ازتو کيفش ماتيک صورتيشو دراوردوکمي به صورتش زدوگفت
_و اگرم ظلاق بگيري زري خانم يه عروس يه بار شوهر کرده وبچه.سقط کرده وداغون نميخواد يه دختر جوون ميگيره براي پسرش فهميدي ؟
اينو گفت وبه طرف خونه ي علي به راه افتاد طاقت نداشتم اون صحنه رو ببينم درحالي که گريه ميکردم دويدم به سمت خونه وقبل ازينکه مهري برسه خودمو ان اختم توحياط وپشت در افتادم روي زمين.
مامان با نگراني اومد سمتموگفت
_يا امام هشتم باز چته ليلي ؟چي شده مادر؟
نميتونستم حرف بزنم روم نميشد بگم دام کحاست چطووي حرف دلمو ميزدم کاش فاطمه بود و دلداريم ميداد اخه تو کجا رفتی

مامان دستمو گرفت وگفت
_واي خدايا پسر بزرگ کردم رعناشد يه تيکه گوشت برگشت دختر بزرگ کردم مثله قرص ماه اينطوري تحويلم دادن اخه من چه گناهي کردم خدا خدا
ديدم مامان خيلي بي تابي ميکنه دستشو فشردموگفتم
_چيزي نشده که دادگاه وديدم حالم بد شد همين
_اخه چرا مکه ما مال حروم خورده بوديم دخترمون اينطوري شد
_مامان جان تومنوبدتر نااميد ميکني با حرفات
مامان سرشو تکون دادوديگه حرف نزد.رفتم توخونه ودوباره با پناه بردن به قرصاي مسکن وارامبخش سعي کردم خودمو به زور بخوابونم اما تنها صحنه اي که جلوي چشمم ميومد خنده هاي علي ومهري بود …من به عشق علي شک نداشتم اما مهري هم خوب بلد بود نقششو بازي،کنه علي ادم احساسي ومهربوني بود مثله.اميرعباس سردوخشک نبود واي که اگر اونم ……لبمو گزيدم اما تازه ياد خودم افتادم که هنوزم اسم مصظفي توشناسنامم بودومعلوم نبود ازاين اسم کي خلاص ميشم واگرم ميشدم ممکن بود هيچ وقت دوباره به علي نرسم ومنو نخواد بااون سکوتي که اون کرده بود بعيد نبود که منو براي هميشه تموم شده بدونه وبخواد يه دختر جوون مثله مهري رو جايگزين کنه مهري اي که ظاهرش حسابي غلط انداز بودوهرپسري ممکن بودبهش فکر کنه …… اولين جلسه دادگاهمون اونروز بود ازصبح استرس وبدحالي عجيبي داشتم اميدم به هيچي نبود مخصوصا ازوقتي که رفت وامدهاي مهري به خونه علي زياد شده بود که تقريبا همه ي همسايه ها يه حدسايي زده بودن ديگه وقتي قرار بود علي رو دوباره ازدست بدم برام فرقي نداشت چه بلايي سرم بياد ازمن مشتاق تر وکينه اي تر اميرمهدي بود که واسه ديدن اونروز لحظه شماري ميکردومنو ترقيب ميکرد هرظور شده تمام وقايع وبا پياز داغ زياد براي قاضي تعريف کنم وزودتر کارو يکسره کنيم .با همون استرس همبشگي براي روز اول دادگاه حاضرشدم

هواگرم بود به شدت سردرد داشتم کيفم اندازه ريه وزنه صدکيلويي سنگيني ميکرد پاهام ميلرزيدن وقدرت راه رفتن نداشتم ازتاکسي پياده شدم اولين چيزي که ديدم تابلوي نحسش بود (مجتمع قضايي ………)خدايا چيکارکنم يعني اين حق من بود واقعا .خدايا سرنوشت من يعني اين بود اخه چه گناهي کردم من
نگاهي به دوروبرانداختم اثري ازش نبود نکنه شرکت نکنه اولين جلسه مونه بايد حتما بياد حتما طبق معمول ديرميرسه هميشه بدقول بود
يه قدم جلوتررفتم معده ام داشت ديوونه ام ميکرد دلم ميخواست بالابيارم دستم ورومعده ام فشار دادم.. واي خوب شد اميرمهدي نيومد اگه فشارعصبي ميديد بازکاردستمون ميداد وکتک کاري شروع ميشد اروم قدم برداشتم ووارد دادگاه شدم بهم گفتن تا مصطفي شرکت نکنه شروع نميشه وبايد منتظر باشم
يک ساعتي گذشت ونيومد تقريبا ازاومدنش نااميد شدم ميدونست براش بد ميشه پس چرا اينکارو کرده بود ؟
يه اقايي اومد بيرون واعلام کرد که به دليل عدم حضور مصطفي جلسه کنسل با کلافگي ازجا بلند شدم وازدادگاه بيرون رفتم بازم ميخواست منو با اين کاراش عذاب بده بايد هرچه سريعتر حکم جلبشو ميگرفتم تا حساب کاردستش بياد،زد به سرمو با تاکسي به خونه خودمون رفتم ميخواستم حسابي از خجالتش در بيام که نيومده وسر کارم گذاشته باز نگاهم به ساختمون نحس خونه افتاد دوسه باري زنگ وفشردم اما باز نکرد اروم باخودم گفتم مگه ميشه هيچ کدومشون خونه نباشن باز چند باري زنگ وفشردم جواب ندادن

ادامه دارد…

ادامه این رمان را فردا در سایت اولی ها بخش کتاب و رمان بخوانید…

اولی ها ...
ما را در سایت اولی ها دنبال می کنید

برچسب : رمان,عاشقانه,منفی,عشق,قسمت,چهلم, نویسنده : رضا معتمد avaliha بازدید : 313 تاريخ : يکشنبه 29 مرداد 1396 ساعت: 12:25