رمان عاشقانه منفی عشق – قسمت سی و هشتم

ساخت وبلاگ

آنچه گذشت: قسمت سی و هفتم

رمان عاشقانه منفی عشق “قسمت سی و هشتم”

…زیر لب گفتم يا خدا وبه سمتش برگشتم چشماش مثله همبشه جدي وپرازغضب …هيچ توضيحي براش نداشتم سرموانداختم پايين و حرف نزدم

دستشو محکم دور بازوم احاطه کردو آروم گفت :
_فيلت ياد پندوستان کرده هان؟؟خجالت نميکشي!

ميخواي يه دادبزنم کل محلتون بفهمن چه قدربي ابرويي هان؟؟راه بيفت بروخونه…گمشوخونه يالا
با حرکت دستشو به جلو هولم داد راست ميگفت هيچ دفاعي ازخودم نداشتم هيچي مصطفي هم دنبال بهونه براي راه انداختن دعوا بود ميدونستم با کينه اي که اين داره ازين به بعد داستان داريم .دروبازکردودوباره هولم داد تووپشت سردروبست .جرات نگاه کردن توچشماشو نداشتم بلند شدويه سيلي محکم توگشم زدوگفت
_شانس اوردي بي ابروت نکردم دوساعته دارم نگات ميکنم که چجوري به اون دل ميدادي قلوه ميگرفتي حساب اونم به نوقعش ميرسم

طول وعرض اتاقوپشت هم راه ميرفت وباخودش حرف ميزد.ميدونستم انقدرهاهم دوستم نداره که ازم عصبي بشه وبازم ازجاي ديگه اي دلش پره اما هرچي بود به عنوان يه شوهربهش حق ميدادم وهيچ دفاعي ازخودم نميکردم
اخربعد ازکلي فحش دادن به من وخودش ازخونه زد بيرونو تاشب نيومد منم که ازسردرد داشتم ميمودم پشت هم ارامبخش ومسکن خوردموخوابيدم
صبح بازم صداي تلفن ازجا پروندم مصطفي ظبق معمول هر روز صبح زود رفته بودوخونه نبود ازجام بلند شدم سرم بدجوري گيج رفت اروم اروم به سمت تلفن که هنوزم تارميديدمش رفتم وگوشي روبرداشتم بازم فاطمه بود چه قدرخوب بود که يه دوست به اين با معرفتي داشتم صداي پرازهيجانشو توگوشم رهاکردوگفت
_سلام ليلي خوبي؟حالت بهتره
_سلام خوبم چشمت روشن (اينوبا بغض گفتم وسکوت کردم فاطمه هم متوجه ناراحتيم شدوگفت)
_ديشب همه چيزوفهميدوتاصبح نخوابيد فقط زنگ زدم همينوبگم زنگ زدم بگم که اونم حالش بده خيلي بدترازتو
فاطمه زد زيرگريه حرفاش تا مغز استخونمو ميسوزوند چشمامواروم گذاشتم روي همولب پايينمو طوري گازگرفتم که خون اومد بغضم داشت ميترکيد نميتونستم حرف بزنم ولال شدم
_ليلي گوشت بامنه؟؟ميگم دل اونم خون شد اما من بهش همه چي روگفتم گفتم که مجبوژشدي بري ..گفتم که ليلي هنوزم اون قبري که.به اسم توبودوپرازبوي گلاب ميکنه …بيچاره علي فقظ به اميد ديدن توطاقت اورذه بود اونم خيلي داغونه ليلي
ديگه تحمل نداشتم هر حرفش زخم دل منو عميقتروبدترميکرد بدون خداحافظي گوشي روگذاشتم وهق هق کنان هرچي جلوي دستم بودو پرت کردم …..دلم ميخواست خودمو بکشم اره مني که زن عقدي مرد ديگه اي بودم دلم يه حا ديگه حقم مردن بود من بايد خودمو ميکشتم بايد ….چاقوي اشپزخونه روبرداشتم وبه طرف رگ دستم گرفتم مبدونستم تااومدن مصطفي حتما کارم تمومه چاقورواروم گذاشتم روي،رگم وفقظ سعي کردم چهره ي علي رويادم بيارم سوزش بدي تمام تنم وگرفت فهميدم يه کم ازدستمو تونستم ببرم اما بيشتربايد فشارميدادم باجرات بيشتر بابد خودمو علي روخلاص ميکردم بامردن من جفتمون راحت ميشديم مصطفي هم راحت ميشد باباهم غصه نميخورد ميرفتم.پيش اميرعباسم ازين دنياي نامرد راحت ميشدم چاقوروبيشترفشردم بازم چهره ي علي اومد جلوي چشم …اما اين دفعه درحال نماز.وپرازنور…..داشت نمازميخوندوچهره اش.سفيدوپرنوربود
اشهدان لا اله الي الله
اروم چشماموبازکردم صداي علي روميشنديم که ازبلند گوي مسجد اذان ميگفت دلم پرکشيد براي شنيدن اون صدا اروم شده بودم چاقوروگذاشتم روي زمين ودستم وبستم
الله اکبر الله اکبر
با صداش تکرار ميکردم چادر نمازمو برداشتم واماده ي نماز شدم

کليد توي درچرخيد مصطفي بود اروم سرموروي مهر گذاشتم ودوباره بلند شدم وباانگشتام شروع کردم تسبيحات گفتن
خيلي بي تفاوت ازجلوم رد شدورفت سريخچال
_بازم که ناهار نداريم پس ازصبح تا شب چه غلطي ميکني
دريخچال وبهم کوبيدوازخونه رفت بيرون انگاريادش رفته بود که چند وقته.خرجي نميذاره که من خريدي بکنم
لبخند تلخي زدم وبراي رفتن به بيمارستان حاضرشدم بااينکه هنوزم تاثيرات ق،ص خواب ازيرم نپريده بودوسرگيجه داشتم اما موندن توخونه خونه هم بيشتر منو ديوونه ميکرد ومحيط بيمارستانوترجيح ميدادم
هنوزم کوچه پرازچراغ ودود اسفندوخون ريخته شده ي گوسفندا بود
چه استقبال باشکوهي علي چه قدربزرگ شده بودومن کوچيک من ليلي مشهدي که تونجابت شهرت عام وخاص بود بايد جلوي شوهرش اينجوري تحقير ميشد اينا هيچ کدوم سهم من اززندگي نبود
به بيمارستان که رسيدم خسته تر ازهرروزبودم

يه راست رفتم تواتاق استراحت وپشت ميزنشستم بازاين سردرد لعنتي اومد سراغم ازوقتي لعيا هم مرخص شده بود طاقت موندن توبيمارستانم نداشتم انگار فقظ دلم خواب ميخواست تنها توخواب بود که همه چيزو ازياد ميبردم واروم ميشدم
درب اتاق بازشدوفاطمه هم اومد باديدنش حالم دگرگون شدو نواغوشش تاتونستم گريه کردم اونم به جاي اينکه خوشحال باشه ناراحت بودواشک ميريخت انگارباخودش تصور ميکرد که اگه اميرعباسم برميگشت اون ميتونست حال منو داشته باشه البته شايدم نه چون يوسف خيلي با مصطفي فرق داشت.بالاخره بعد اروم شدنم ازاغوشش بيرون اومدم وهردونشستبم وبه زمين خيره شديم فاطمه سرشو بلندکرد و تا خواست حرفي بزنه دستمو روي لباش گذاشتم دل م نميخواست ازعلي بشنوم صحبت ازعلي حالمو دگرگون ميکرد براي همين بهش گفتم
_حرف نزن فاطمه حرف نزن من با هرکلمه ي تودلم بيشتر خون ميشه حرف نزن
اشکهاش اروم روي گونه هاش سرخوردوسرشو به علامت مثبت تکون دادو ازجا بلندشدوبه طرف در رفت ؛قبل ازخارج شدن دوبار باترديد برگشت سمت منوگفت
_فردا پروازداريم برميگردم اونجا مواظب خودت باش ليلي
چشمامو به معني تاييد حرفش روي هم گذاشتم ورفت
بلند شدمو به راهرو بيمارستان رفتم حرف زدن با مريضا بهتر ميتونست ارومم کنه.به اتاق يکي ازمجروحاي مسن جنگي به اسم بابارمضون رفتم طبق معمول هميشه مشغول خوندن قران با لحن شيرينش بود منتظر موندم تا خوندش تموم شه متوجه حضورم شدواروم عينک ته استکانيشو برداشت ولبخند زد
_پريشوني بابا؟چرا رنگت پريده
_ازدست اين دنيائه بابارمضون
لبخند مهربونشو تحويلم دادو کتاب حافظ کناردستشو برداشت
_بذار ببينم حضرت حافظ براي اين رنگ پريدت بهت چي ميگه
اروم کتاب حافظشو بازکرد
درد عشقي کشيده ام که مپرس
زهر هجري چشيده ام که مپرس
گشته ام درجهان واخرکار
دلبري برگزيده ام که مپرس
ببين چه دلبري برگزيدي که حافظ اينو ميگه
_هرچيزي لياقت ميخواد بابارمضون من نداشتم
خنده.ي ارومي کردودوباره عينک ته استکانيشو برداشت
_توکل کن به اون بالايي اه دل عاشق دل دنياروميلرزونه ايشالا که اجراين دل شکستتو ميگيري
رفتم کنارش نشستم وگفتم
_برام قران ميخوني بابا رمضون؟
دوباره لبخند زدوقرانشو برداشت وشروع به خوندن کرد چه قدر اين صداها برام ارامبخش بود

بعد بيمارستان رفتم مغازه وخريداي لازم خونه رو کردم مصطفي که انقدر غرق کار خودش برد به هيچ چيز ديگه اي فکر نميکردوتقريبا تمام خرج خونه و مسئوليتاش افتاده بود روي دوش من بعد از اخرين خريدي که برداشتم براي حساب کردن به صندوق مغازه رفتم همه نگاه ها به سمت صورت من بود انگار تمام اهل محل براشون سوال ميشد تودل من الان داره چي ميگذره البته حقم داشتن که کنجکاو باشن شايد منم جاي اونا بودم چنين حسي داشتم اخرين خريدم وحساب کردم واروم ازمغازه بيرون اومدم اما ناگهان قلبم وايساد
داشت ميومد سمت مغازه تموم نگاهها به سمت چرخيد نميدونستم بايد چي کار کنم حسابي دستپاچه شدم وانگشتام سرشد ديگه توانايي نگه داشتن کيسه ها رونداشتم همه وجردم شده بود نگاه کردن به چهرش که پر شکستگي شده بود دستم بازم سر تر شدوتمام ميوه ها ريخت روي زمين
باصداي ريخته شدن ميوه تازه سرشو بلند کردوتوچشمام خيره شد درجا ايستادونگاهشو روي چشمام ثابت کردمردم پشت سر م يکي يکي باتريد ازونجا دور ميشدن انگار ميدونستن بايد تنها مون بزارن بالاخره بعد ازحدود بيست ثانيه چشماشو ازصورتم برداشت وسرشو انداخت پايين انگار اونم تازه ازشوک دراومده بود با سختي چند قدم اومد جلو نگاهمو از چشمام گرفتم (چرا اينطوري راه ميره)نگاهم چرخيد به سمت پاهاش باورم نميشد يکي ازپاهاش نبود باديدن اون صحنه اشک ازچشمام سرخورد وگونه هاموخيس کرد.لبهاش به شدت ميلرزيد با نگاهش نگاهمو دنبال کردوبه پاهاي خودش خيره شد فهميد چرا گريه ميکنم فهميد ته دلم بد جوري سوخته عصاي دستشو گذاشت کنار ديواروخم شد تا ميوه هارو برداره طاقت ديدن اون صحنه رو نداجتم نفسم بند اومد حالت تهوع هميشگي بهم دست داد نميتونستم اونجوري ببينمش نميتونستم علي مو کسي که عاشقش بودم شکسته وبد حال ببينم ديگه طاقت نياوردم تموم ميوه ها رورها کردم وتاخونه دويدم وهق هق کنان خودمو پرت کردم تو اتاق…..
علي جانباز شده بودويکي ازپاهاشو ازدست داده بود تمام قلبم ازديدنش درد گرفت ماهردومون همه داراييمونوازدست داده بوديم ماهردوتاوان حنگ وميداديم هردو……

تا غروب خودمو تواتاق حبس کرده بودم وبيرون نميومدم نزديکاي غروب بود که صداي بازوبسته شدن دروشنيدم اروم چشماموبازکردم انگاريه وزنه صدکيلويي به پلکام اويزون بود قبل ازينکه مصطفي منو ببينه ومتوجه حالم بشه رفتم توحمام وزيراب سرد چند دقيقه اي وايسادم (البته شما اين کارونکنين اب خيلي کمه خيلي)برخورد اب سرد به صورت باعث شد ورمش بخوابه وبهتر بشه شير اب وبستم وحوله حماممودور موهاي بلندم پيچيدم وبه اينه حمام نگاه کردم هنوزم دورچشمام قرمز بود اما بازازچند لحظه پيش خيلي بهتر بودم ازاتاق بيرون اومدم مصطفي گرفته وعصبي،روي مبل نشسته بودوپاهاشو تند تند تکون ميداد با ديدن من سرشو بلند کردوطلبکارانه اومد جلو.لبخند مصنوعي اي بهش زدمو گفتم
_سلام خسته نباشي.
جوابمو ندادويه سيلي محکم خوابوند توصورتم ازسوزش صورتم تامغزاستخوانم تيرکشيدودستم وبراي التيامش روي گونه هام فشار دادم نميدونستم دليل اين پرخاش گريش چيه بدون اينکه بهش نگاه کنم رفتم به.سمت درکه پلاستيک ميوه هايي روکه صبح خريده بودم وجلوي درديدم وتازه متوجه شدم عصبانيت مصطفي براي چيه باترس برگشتم.به سمتش که هنوزم برافروخته نگاهم ميکرد رفتم نزديکشو جلوي پاش نشستم ودستم ودور زانوهاش حصارکردم وبا حالت التماس گفتم
_به قران من اتفاقي ديدمش به خدا هول شدم نفهميدم چي شد توروخدا ازمن ناراحت نباش من بي گناهم مصطفي خواهش ميکنم

ادامه دارد…

ادامه این رمان را فردا شب در سایت حیاط خلوت بخش فرهنگ و هنر ببینید…

اولی ها ...
ما را در سایت اولی ها دنبال می کنید

برچسب : رمان,عاشقانه,منفی,عشق,قسمت,هشتم, نویسنده : رضا معتمد avaliha بازدید : 262 تاريخ : جمعه 27 مرداد 1396 ساعت: 20:59