رمان عاشقانه منفی عشق – قسمت پایانی

ساخت وبلاگ

آنچه گذشت: قسمت چهل و یکم

رمان عاشقانه منفی عشق “قسمت پایانی”

…ازظهرم گذشته بود اما بازم ازعلي خبري نبود ته دلم نااميدي نشست فهميدم بايد براي هميشه اين عشق وابدي کنم وبزارم کنارفهميدم که ديگه مثله قديما مشتاق ديدن من نيست .کم کم تعداد مردها زياد شدوهمه براي هم زدن غروب خودشونو رسوندن به جزکسي که تا صبح بدون وقفه پاي سمنو وايميستادوبا قدرت هم ميزد ..چه قدر جاش خالي بودوازنبودنش دلم داشت حسابي ميترکيد…دلم نميخواست به دستش بيارم يا ماله من باشه اما نبودن اون واميرغباس بدجوري داغ دلمو تازه ميکرد..درحالي که زهرا خانم بودوميدونستم هم خبرداره من جداشدم وهم خبرداره که امروز روز نذريه ….
بالاخره غروب شدونوبت هم زدن اقايون ..ماهمه به خونه رفتيم تابساط شامو بچينيم زهره با ديدن بي حالي من اومد جلووگفت
_ليلي اگه.حالت بده.بروبشين من کاراروميکنم.چرا انقدر گرفته اي؟
بغض گلومو گرفته بود ونميتونستم جواب بدم ..فقط با غم نگاش کردمو سرموتکون دادم
_ميدونم تودلت چي ميگذره نميدونم اين بده دنياکي دستشو ازسرت برميداره
چند قطره اي اشک ازچشماموريخت وبراي اينکه کسي متوجه حالم نشه بهاروبغل کردمو به اتاقم پناه بردم .بهار با تعجب به صورت پراشکم نگاه ميکردوحرف نميزد بيچاره حسابي ترسيده بود.
بعد ازاينکه کلي خودمو خالي کردم وتونستم به جمع برگردم ازجام بلند شدموقرمزي صورتمو با پودر صورت پوشوندم

بهارو بغل کردمو خواستم ازدربيرون برم که صدايي ازسمت پنجره باغ کوچيک درجا ميخ کوبم کرد.
ليلي………
(ليلي…ليلي…ليلي…)اين اسم هزاربارتوسرم چرخيد اروم وباترس برگشتم به سمت پنجره اول فکر کردم دارم خواب ميبينم اما نه من بيدار بودم واين علي بود که ايستاده نگاهم ميکرد…خداي من چند سال ارزوي وحسرت ديدن اين صحنه روکشيده بودم چند سال زل زدم به اين پنجره تا شايد دوباره با شيطنت بپره تواتاق ومن دعواش کنم …اره امروز اين صحنه رو ميديدم وازخوشحالي نميتونستم اشک هامو مهار کنم …علي هم اش ميرخت…بي دليلي اشک ميريختيم …هرکس ديگه اي بود فکر ميکردماديوونه ايم اما اون صحنه برامون يه دنيا حسرت وخاطره بود يه دنيا ردوبدل کردن عشق ومجبت يه دنيا مهربوني واميد…
دستشو بزور رسوند به قاب پنجه ره وخودشو جلوتر کشوند ولب پنجره نشست منکه هنوز شوکه زده نگاهش ميکردم اروم زيرلب گفتم
_بالاخره اومدي…!!’
انگاري حرف دلمو شنيد لبخند مليحي نشست روي لباش وگفت
_بالاخره اومدم …
اشک هام دوبرابر شدورفتم نزديکش وکنار قاب پنجره ي اتاق نشستم وفقط هردوشديم نگاه …نگاه به صورت معصوم ودرشتش وچشمايي که ميخنديد…
اروم وبا بغض گفتم
_سخت بود علي…سخت بود چرا رفتي
سرشو روبه اسمون کرد صداي رعدوبرق هم منو هم بهاروازجا پروندوجيغ يواشي کشيديم .بااين حرکت ما اروم خنديدوگفت
_ميدوني چرا رفتم؟؟چون دل نازک توواين فرشته که بايه رعدوبرق ميترسه با صداي بمب وگلوله به رعشه نيفته
مثله.هميشه جوابش ادم وقانع ونگاهش پرازاعتماد به نفس
هردوخندمون گرفت سرشو انداخت پايين وبااشاره به در کمدم گفت
_حلقه منو که هنوز،داري
اروم سرمو تکون دادمو ادامه داد
_پس دستت کن …

با چشمايي پرازتعجب نگاهش کردم باز صورتش اشنا ومهربون شد اشاره اي به پاش کرذوگفت
_البته اگه ميپذيريم؟
تودلم به اين حرفش خنديدم چي فکر ميکرد راجع به من من همه وجودم اون بودواون صحبت ازپاي نداشتش ميکرد باهمون ارامش به چشماش نگاه کردمو گفتم
_رو هم ميشيم سه تا پا!بدم نيس
_يعني مشکل نداري
_نه
اهي ازته دل کشيدوگفت
_نميدوني ليلي تمام اين دوران اسارتو براي تونامه نوشتم به ياد تو جنگيدم براي ارامش تو تحمل کردم وقتي اومدم وديدم که تو ……
نذاشتم حرف بزنه با شرمندگي سرمو انداختم پايين وگفتم
_نگو ازبي معرفتيم که دلم خون ميشه ازخوذم علي
لبخنداروم وقشنگشو تحويلم دادوبا شيطنت اشاره اي به پنحره کردوگفت
_بديه اين پا اينه که ديگه نميتونم ازينجا بيام تو وبايد دور ساختمون بچرخم نه؟
_اگه تويي که مياي
مريم _ليلي جون علي اقا اگه حرفاتون تموم شده بيايد براي شام
باصداي مريم خانم هردوشوکه شده همونگاه کرديم وباترس برگشتيم مريم خانم خنديدوگفت
_نترسيد به کسي نميگم
علي با شيطنت به من نگاه کردوگفت
_بد بخت شديم …همه محل فهميدن
هردو خنديديم …اره دوباره من ليلي به کسي رسيدم که بتونم باهاش بخندم …حرف بزنم ….اشک بريزم …وگريه کنم
خداوند روز اول زمين راافريد
روز دوم دريارا
روز سوم اسمان را
روز چهارم گياهان را
روز پنجم حيوانات را
روز ششم انسان را
روز هفتم خداوند انديشيد که ديگر چه چيز رانيافريده
پس تورابراي من افريد ♥♥♥

پایان رمان منفی عشق

اولی ها ...
ما را در سایت اولی ها دنبال می کنید

برچسب : رمان,عاشقانه,منفی,قسمت,پایانی, نویسنده : رضا معتمد avaliha بازدید : 318 تاريخ : سه شنبه 31 مرداد 1396 ساعت: 15:40