رمان عاشقانه منفی عشق – قسمت سی و نهم

ساخت وبلاگ

آنچه گذشت: قسمت سی و هشتم

رمان عاشقانه منفی عشق “قسمت سی و نهم”

…چشماشو ازفرط خشم درشتر کردوبايه حرکت منو پرت کرداونطرف تروگفت
_وقتي ابروي تو و اون پسره ي جانمازاب کشيده روبردم ميفهمي که ازين غلطا نکني فکرم نکن طلاقت ميدم انقدر معطلت ميکنم تا موهاتم رنگ دندونات بشه
رفت به سمت کمدوچادرمو به سمتم پرت کردوگفت
_بپوش دنبال من راه بيفت
_کجا بيام؟
_کلانتري
_کلانتري واسه چي
_واسه شکايت ازکسي که چشم ناپاک به ناموس مردم داره
با شنيدن اين حرف انگار بهم برق وصل کردن دوباره با زانو خودمو کشيدم جلووگرفتمش
_توروخدا گندش نکن قضيه رو ابروي هممون ميره اون رزمندس گناه داره واسه منو تو پاشو داده کوتاه بيا مصطفي
دوباره دستمو ازدورش بازکردوبه طرف دررفت
_تونمياي نيا من رفتم اينجوري پيش بره بايد کلاه بي غيرتي بزارم پس سرم
اينو گفت وازدر بيرون رفت.منم دستپاچه به سمت تلفن رفتم وچند باري شماره مامان وگرفتم ازشانس بدم هيچ کس جواب نميدادومعلوم نبود کجان حالم خيلي بد بود نيم ساعتي دورخودم چرخيدم نميدونستم چيکار کنم گيج وگنگ چادرمو برداشتم وازدرخونه رفتم بيرون

تا سرکلانتري محل يه نفس دويدم که ببينم خبري هست يانه مصطفي دووبراونجا نبود چند دقيقه اي منتظر موندم وکلافه دور خودم ميچرخيدم بعد ازيه ربع مصطفي با يه مامور ازکلانتري بيرون اومد نميدونم چي گفته بود که انقدر سريع بهش مامور دادن تو دلم بهش ناسزا گفتم ودويدم سمتشون باديدنم جا خوردوگفت
_واسه چي اومدي؟اون موقع که گفتم بيا چرا نيومدي؟
_تو روخدا مصطفي با ابرومون بازي نکن بس کن اين بچه بازياروچي گفتي به اينا که اينطوري با دم ودستگاه دارن ميان ؟
_به تو ربظي نداره الانم گمشو برو خونه
_نميرم نميخوام برم مصطفي خدا ازت نگذره اگه ابروي يه مومن وبريزي مصطفي خدا ازت نگذره
بي توجه.به حرف من سوار ماشين شدورفت ميدونستم مقصدش کجاست باز هم دوان دوان به سمت کوچه خودمون دويدم دم خونه علي پر ازادم بود حتي باباهم شگفت زده ايستاده بودونگاه ميکرد بانهايت توانم رفتم جلووجمعيت وپس زدم مصطفي ومامور پليس وعلي داشتن با هم حرف ميزدن رفتم جلو وروبه مامور پليس گفتم
_اقا اين اقا بي گناهه اين اقا(اشاره به مصطفي)داره دروغ ميگه.توروخدا کاريش نداشته باشين.به خدا کل محل شاهدن که چه اتفاقي افتاده بوده بين ما
پليس_شما ليلي مشهدي هستين؟اينجور که اين اقا ادعا کردن جرمه اقاي زمان سنگينه شما به عنوان يه طرف ماجرا حتما بايد با ما بيايد
بابا باشنيدن اين حرف جلو اومدوگفت
_مصطفي خجالت بکش اين کارا چيه چرا باابروي زنت وپسر مردم بازي ميکني يه جوغيرت داشتم باش
مصطفي خنده ي مسخره اي کردوگفت
_حاج اقا غيرت دارم که پاي زنم وايسادم بي غيرت بودم که اينجا نبودم غافل شدم ازش دخترت داشت کار دستم ميداد
بابا باشنيدن اين حرف رفت به سمت مصطفي ودستشو براي زدن بالابرد که مامور پليس مانعش شدوازمصطفي دورش کرد .منم از ناچاري نشستم روي زمين ودوتا دستم ومحکم به سرم کوبيدمو شروع به گريه کردم بيچاره علي تنها کسي بود که حرف نميزدوازين همه اتفاق غافلگيرشده بود سرمو اروم گرفتم بالا نگاهمون بهم تلاقي کردوتوچشماش پراشک شد ومامور پليس با يه حرکت کردش توماشين مصطفي هم با افتخار اومد سمتمو زيربازومو گرفت وبه زور سوارم کرد حالم به شدت بد شده بود ازروي خجالت ميکشيد حالم از مصطفي بهم ميخورد نميدونم اين حجم ازبي منطقي چه جوري تووجودش جمع شده.بود انگاري که هميشه.يه جور عقده داشت سرم تير ميکشيد ياد قلب بابا ومامانم افتادم بيچاره ازفردا نميتونست سربلند کنه توهمسايه ها.همين مردم وخبرچين به مصطفي حرف زده بودن جتما انقدر پيازداغشو زياد کرده بودن که ماجرا اينطوري شده بود
وارد کلانتري شديم مامور علي رو روي نيمکت نشوندوبه ما هم اشاره کرد روبه روش بشينيم

نگاهم روي پاي قطع شده ي علي ثابت مونده بودوخون خونمو ميخورد ازخجالت دونه هاي درشت عرق پشت هم ازپيشونيم ميريخت وچشمام سياهي ميرفت.نميدونستم چي درانتظارمونه زمان به کندي ميگذشت وهر ثانيه اش انگار ده سال بود بالاخره بعد کلي معطلي صدامون کردن با ترس ازجا بلند شديم وازهممون خواستن که وارد شيم موقع عبور ازدر کاملا کنارهم قرار رفتيم بوي عطر هميشگيش بدجوري داغونم کردونتونستم جلوي خودمو بگيرم وبلند بلند زدم زير گريه و نشستم روي،زمين.مصظفي که ازين حرکت من جا خورده بود بالحن تندي گفت
_چته ؟اين اداها چيه درمياري؟خجالت بکش زن گنده!هر چه قدرم اداواصول دربياري من شما دوتارو ول نميکنم پس پاشويالا پاشو
دستشو محکم گرفت به چادرمو چادربه همراه موهام ازسرم کشيده شد ازدرد يه جيغي زدم فهميدم چادرم افتاده علي به محض ديدن اين حرکت روشو برگردوندونگاهم نکرد ته دلم خالي شد وسريع چادروسرم کردم همين که خواستم بلند بشم چهره ي نگران مامان منيژه ومهري روازدور ديدم که به سمت ما ميدويدن مصطفي با دیدن اونا چادرمو ول کردوبه طرفشون رفت منوعلي تنها شديم اروم برگشت به سمتمو گفت
_پاشيد ليلي خانم… (ليلي خانم …ليلي خانم)لحن غريبش دلمو سوزونداروم بلند شدم وروي نيمکت نشستم وازدور به مصطفي خيره شدم انگار داشت با مامانش ومهري هم بحث ميکردودعوا داشت بعداز مدتي بالاخره مصظفي با عصبانيت ازدررفت بيرونو مامان منيژه ومهري به سمت من اومدن.
مامان منيژه_چه کردي باهاش که اينظوري هار شده اين پسر بي عقل من؟اخه شما دوتا چرا اينطوري ايد هان
_به خدا من بي تقصيرم نميدونم چي شنيده ازمردم که تهمت ناروا زده
_ديوونه شدم ازدست شما دوتا ديوونه پاشو پاشو برو خونه بابات راضيش کردم شکايتشو پس بگيره
مهري به طرفم اومدوزير بازومو گرفت به کمکش به دفتر مامور رفتيم ومهري گفت
_داداشم مياد شکايتشو پس ميگيره ما بريم
مامور پليس که عصبي شده بود با ناراختي گفت
_امشب همه مارومسخره کردن ودروبست
نگاهمو به سمت علي چرخوندم مهري هم با نگاهم روشو کرد به علي وباتعجب توگوشم گفت
_درست مثله اميرعباسه
راست ميگفت انقدر علي وامير عباس باهم صميمي بودن که لباس پوشيدن وحالتشونم درست عين هم شده بود سرمو به نشانه تاييد حرفش تکون دادم وباکمک مهري ازکلانتري بيرون اومدم مصطفي ومامان منيژه توحياط بازباهم بحث کردن ودوباره به کلانتري برگشتن

تودلم خداروشکر کردم که براي يه بارم شده مامان منيژه فرشته نجاتم شده بود اروم به کمک مهري،ازدرکلانتري بيرون اومدم ديگه جاي برگشت به اون خونه نبود ا اولين تاکسي ادرس خونه بابارودادم وازمهري خداحافظي کردم به خونه که رسيدم اروم زنگ دروفشردم دربازشدوبابا با حالتي غمگين بيرون اومد بازم نتونستم خودمو کنترل کنم رفتم تواغوشش وباگريه گفتم
_ديگه تحمل ندارم بابا من ديگه برنميگردم ديگه نميتونم بابا ديگه بسه
بابا فقط سکوت کرده بودوبه حرفام گوش ميداد وقتي حسابي اروم شدم ازاغوشش بيرون اومدم وبا بيحالي به سمت خونه رفتم اميرمهدي که تازه ازماجرا خبر دارشده بود درحالي که ناخونشو ازعصبانيت ميجويدبا ديدن من بلندشدوگفت
_ديدي بابا ديدي من گفتم بزار همون موقع طلاقشوبگيريم نگفتم اين پسره ادم ازخدا بيخبريه نگفتم؟
بابا_خب حالا که اين اتفاق افتاده ميگي چيکارکنيم
اميرمهدي برافروخته ترشدوگفت
_بزار برم امشب دمار ازروزگارش درارم
_بي خود قيل وقال نکن هرکاري کني کارظلاق ليلي روسخت ترکردي اون الان مارزخميه نميشه به اين راحتي ليلي روازدستش خلاص کرد
امرمهدي_غلط کرده پدر سوخته طلاق نده فردا ميرم مهرتو ميذارم اجرا فهميدي
اصلا حوصله ي جروبحث نداشتم بابا واميرمهدي روبه حال خودشون رهاکردم ورفتم توحونه مامان با چادر گلدارسفيدش سرنماز بود اين بهترين صحنه اي بود که ميديدم اروم ودلپذير ؛بعد اين همه سختي ؛رفتم وازپشت بغلش کردم چشمامو بستم واروم به نجواش وش دادم(قل هو والله مبخوند)چه قدرصداش موقع دعا براي مني که خسته ودل شکسته بودم خوب ودلنشين بود

دعاي مامان تموم شد چشمامو اروم بازکردم دستشو کشيد روي صورتم که هنوزازجاي سيلي مصطفي درد ميکرد واروم گفت
_بشکنه دستش…
_ديدي مامان ديدي چه به روزم اومد من تاوان کدوم گناهمودادم؟
_ناشکري نکن دختر خداشکر يه داداش ويه بابايي داري که پشتتن
_اما مصظفي طلاق نميده من مطئنم اينکارو نميکنه
_نگران نباش توکل کن به خدا اون بالاسري ازهمه بيشتر هواتو داره
مامان راست ميگفت بايد توکل ميکردم توکل…
صداي کوبيده شدن پشت هم درهممونوازجا پروند صداي بلندوتيزش تا خونه شنيده ميشدو داشت هممونو تحديد ميکرد امير مهدي با خشونت ازجا بلند شدوزيرلب فحشي دادوبه سمت در رفتم تودلم هري خالي شد ترسيدم الان بلوايي به پا بشه همه پشت سرش دويديم مصطفي دروبازکردوباديدن اميرمهدي سعي کردهولش بده تا برسه به من اميرمهدي بايه دست زد به سينشو گفت
_چه غلظي ميکني اينجا هان؟
_زنم اينجاست اومدم ببرمش
_زن تموم شد لولو برد حالا بايد ازفردا بري ذنبال پول مهريش که تا ازحلقومت بيرون نکشم اروم نميشينم
_مهريه بي مهريه!تو بيخود ميکني هيج کدوم هيچ غلطي نميکنين.نميتونين بکنين ليلي زن منه نه معشوقه ي اين کثافت…
اشاره کرد به علي اي پشتش وايساده بود بازم قلبم ازجا کنده شد چه جوري دلش ميومد به علي توهين کنه اونم علي اي که..
با اين حرفش اميرمهدي هجوم برد طرفشو بايه حرکت خوابوندش روي زمين جيغ مامان بلند شدکه به اميرالتماس ميکرد نزنش علي هم ازپشت ير عصاي دستشو پرت کردوسعي ميکرد اميرمهدي روکه افتاده بود روي مصطفي،بلند کنه صحنه شده بود صحنه ي قيامت مهري ومنيژه خانومم رسيده بودن وهرکدون جيغ ميکشيدن همه چيز برام مثله يه خواب بود داشتم خل ميشدم ميخواستم بلند داد بزنم من حاضرم برم وخيال همرو راحت کنم اما نميتونستم بالاخره با کمک جووناي محل مصطفي واميرمهدي که دائم به هم ناسزا ميگفتن وازهم جداکردن صورت داداشم پرخون شده بود دويدم تواتاق وبراش دستمال اوردم منيژه خانم ومهري هم سعي میکردن مصطفي روباخودشون ببرن اما هيچ کس،حريف اروم کردنش نبود باورم نميشد همه ي اين اتفاقا تقصيرمنه دلم ميخواست خودمو بکشم بيچاره علي که اش نخورده ودهن سوخته بودوگوشه حياط پاي قطع شدشو که حسابي اذيتش ميکرد ازدرد ميماليد.

ادامه دارد…

ادامه این رمان را فردا در سایت اولی ها بخش کتاب و رمان بخوانید…

اولی ها ...
ما را در سایت اولی ها دنبال می کنید

برچسب : رمان,عاشقانه,منفی,عشق,قسمت,نهم, نویسنده : رضا معتمد avaliha بازدید : 294 تاريخ : شنبه 28 مرداد 1396 ساعت: 15:57